حالِ من خوبه اما دلیلش، تو نیستی!
دلیلش شاید گریه های شبانه ام باشه
شاید تاثیر موسقی هایی باشه که در نبودت دارم گوش میدم
شاید تاثیراتِ زمانه!
نمیدونم از اون روز کذایی چقدر میگذره
اما وقتی بهش فکر میکنم بازم دلم آشوب میشه
کی فکرشو میکرد ،من!
میشنوی؟
من!
منی که عشق را به سُخره می گرفت!
اینقدر عاشقانه کسی را دوست بدارم! بدون آنکه او را از نزدیک دیده باشم
فقط با چند تصویر..
چند صدای ضبط شده..
و شاید بیشتر از چند هزار پیامک!
بیش از ده شب بیدار ماندن تا صبح و از هر دری حرف زدن!
حالِ تو چطور است؟
اصلا مرا هنوز هم یادت هست؟
میگفتی زنگ صدایم را دوست داری
هنوز هم برای زنگ صدایم در قلبت را میگشایی؟
معلوم است که مرا یادت هست گفته بودی دوستم داری
گفته بودی دوستداری کنارم باشی
و من پرواز را بر بالای بلندترین کوه ها تجربه کردم!
حالت خوب است؟
معلوم است! خوب هستی دیگر
نکند زنگ صدای کسی از صدای من برایت بهتر باشد
نکند خوشمزگی ها و لطیفه گویی های کَس دیگری او را بیشتر از من بخنداند
نکند....
اینها فکر هاییست که مثل خوره هرشب به جانِ منِ غمگین؟عاشق؟مفلوک؟یا،نمیدانم! می افتد
اما من کسی را به اندازه ی تو دوست نخواهم داشت
کسی را به اندازه ی تو به این خوبی نخواهم شناخت
یعنی کنجکاوی و ذوقی برای فهمیدنش نخواهم داشت
چرا که من از تو پُرم!
احساس میکنم بیشتر از خودت میشناسمت!
آنقدر که کارهایی که دوست داری و نداری را میدانم!
تو و خاطراتت یک حکاکیِ عمیق روی قلبم هستید
هرگز فراموشت نخوهم کرد
هرگز...
اصلا میدانی،
خودم رهایت کردم !
گذاشتم بروی تا پا به پای من درد نکشی
گاهی که تو را به عمد میرنجاندم برای این بود که اینقدر دلبسته نشوم می خواستم بروی!
اما هربار خودم با دلی پشیمان برمیگشتم و تو مرا میبخشیدی!
گذاشتم بروی اما نمیدانستم اینقدر درد دارد نبودنت
اما مشکلی نیست!
لااقل تو فکرت همچو من مشغول نیست
داری به اینده و پیشرفتت فکر میکنی دیگر؟نه؟
گذاشتم بروی چون آنقدر بزرگ نبودم که پدرم به من اعتماد کند که انتخابم درست است
می گویم " گذاشتم بروی" که نکند فکر کنی من رفتم
نه!
من اینجا مانده ام
اما نه در حالت سکون!
من اینجا می مانم و به پدرم و تمامیِ اهالیِ شهر ثابت میکنم که به خاطر تو چه ها که نمیکنم
بزرگ میشوم
و بعد انتخابم را به آنها تحمیل میکنم!
بزرگ میشوم و تو را برمیگردانم
اما
اگر
آنموقع
تو نخواهی برگردی
(((((اینجا میخواستم بگم ، برگشتن را به تو تحمیل میکنم
یک ماندن اجباری!
اما بنظرم قشنگ نیومد نظرتون؟)))
من به سوی تو می آیم
و آنقدر دوستت خواهم داشت که قلبت از هرچیز غیر از من تهی شود !
نمی گویم منتظرم بمان
انتظار درد دارد ، آدم از درد زیاد سِر میشود
پس منتظرم نمان
میترسم دیر بیایم و از من دلگیر شوی
دلبرکم فقط مرا فراموش نکن
قول میدهی؟
سالها انتظار آدم ها را سرد نمیکند
ناامید میکند
به گونه ای که صدای تَرَک خوردن باورهایت را میشنوی
شاید یک روز همان شود که میخواستی
اما تو دیگر آنی نیستی که بودی
همچون انعکاس تصویری از آینه ای تَرَک خورده
نمیدانی چطور میشود این تصویر را احیا کرد
.....