ویرگول
ورودثبت نام
صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

باور، بت، شکستگی

درباره‌ی اون آدمایی می‌نویسم که رنجیده‌خاطر شدن، از چیزی یا از کسی، و اما دست‌بردار نیستن، ترک نمی‌کنن، تمام نمی‌کنن. در حالتی قرار گرفتن که به شدت انرژی‌سوز هست؛ و این انرژی اینجا به معنی قوای جسمی و روحی، زمان و هرچیزی، هر دارایی‌ایی که میشه داشت هست.
چرا؟ چطور حاضر هستن دارایی‌های تجدیدناپذیرشون رو خرج چیزی کنن که نه تنها مطلوب نیست بلکه باعث رنجششون میشه؟
میدونین، اون حالت شبیه اینه که کسی یک تنگ بلوری بزرگ رو که شکسته و پر از ترک‌های ریز و درشته و در آستانه‌ی فروپاشیه، در دست گرفته و از زمین خوردنش، از فروپاشی، از ریختنش داره جلوگیری می‌کنه. این کار مشقت‌زا و طاقت‌فرسایی هست، کسایی که تجربه کردن با همه‌ی وجودشون می‌فهمن چی دارم میگم.
روانشناسی برای پاسخ به این سوال، بحث طرحواره‌ها و یک‌سری الگوهای فکری رو مطرح می‌کنه که نمی‌خوام واردشون بشم. بحث گسترده‌ای هست. کاری به درست و غلطش هم ندارم. می‌خوام از یک زاویه‌ی دیگه به موضوع نگاه کنم.
ما آدم‌ها در حالت نرمال روی باور‌هامون تعصب داریم، مگر اینکه یکبار در زندگی اون فروپاشی رو تجربه کرده باشیم. چه بسا لازم باشه چندبار فروپاشی تجربه کنیم تا دست از تعصب بکشیم. این رو داشته باشید. حالا نسبت به یک چیزهایی، مقوله‌هایی، تفکراتی و البته آدم‌هایی، یک‌سری باور می‌سازیم. این باورها چطور ساخته میشن؟ از سلسله تجربه‌ها و مشاهدات و دریافت‌ها، بخصوص در وهله‌ی اول. از اینجا به بعد، همه‌ی مثال‌هام رو درباره آدم‌ها می‌زنم. مثلا توی برخوردهای اول با یک آدم، تجربه‌هایی که با اون بدست میاری، پیش‌داوری که دربارش می‌کنی و از این دست چیزها باعث میشه درباره‌ی اون آدم به یک باور برسی. می‌تونه خوب یا بد باشه. تو روابطی که امروز شاهدش هستیم، مثلا چندماه اول رابطه، بخصوص وقتی که کسی حالش خرابه، زخمیه و آدم جدیدی پیدا میشه و می‌خواد اونو التیام بده، بهش کمک کنه، بهش توجه کنه، خب فکر می‌کنید چه باوری برای اون آدم نسبت به کسی که تازه اومده ساخته می‌شه؟ بخصوص که موقع حال‌بدی‌ها و تنهایی‌هاش پیدا شده، و اگر صحبتای طولانی و بخصوص شب‌ها قبل از خواب داشته باشن دیگه اون باور خیلی ریشه‌دار میشه، چون قبل از خواب ذهن توی حالت آلفا قرار داره و به شدت تلقین‌پذیر هست.
لابد دیدین تو اطرافتون کسایی رو که از یک رابطه آسیب‌زا بیرون نمیان، درحالی که خودشون هم می‌دونن داره چه اتفاقایی میوفته، ولی از اون طرف مقابل (که لزوما آدم بدی هم ممکنه نباشه، فقط مناسب نباشه) بت ساختن توی ذهن خودشون.
خب فکر نکنید حالا شکستن چنین باور ریشه‌داری کار ساده و راحتی باشه. حرفم اینه، اون آدم تنگ بلوری رو با زحمت نگه داشته، چون شکستنش، فروریختنش یعنی شکستن باورهاش، یعنی زیر سوال رفتن نظام فکریش پیش خودش، نه کل‌اش، ولی لااقل درمورد همون قضیه. (البته که در بعضی آدم‌ها انقدر اون باور بزرگ شده که مثل نخ تسبیح شده واسش و با ازبین‌رفتنش کل نظام فکری فرد از بین میره). متوجه منظورم شدین؟ شکستن باور هست که دردناکه برای اون آدم؛ بخاطر همین به هر زحمتی که شده اون تنگ رو نگه داشته، دستاشو زخمی کرده، از زندگی بازش کرده، از بقیه عقبش انداخته، و و و، اما سخته واسش، و باید بهش حق داد، بخدا سخته، فروریختن یک باور سخته، اما میشه بهش غلبه کرد. میشه تا حد امکان قابل تحملش کرد. همین آگاهی خودش خیلی راه رو هموار میکنه. چون یک عده حتی از همین حقیقت اوضاع هم خبر ندارن فقط میبینن نمیتونن فلان چیز رو رها کنن. نیاز به یکسری چیزها هست. آگاهی و شفقت به خود، از مهمترین اون چیزها هستن.
شاید این متن رو تبدیل به یک جستار آب‌و‌نون‌دار کردم، شایدم یک کتاب کوچیک، نمیدونم. ولی خیلی دلم میخواد به آدمایی که توی این شرایط هستن کمک کنم. خودمم تجربه‌اش کردم. برای یاد گرفتن اینا خیلی تاوان دادم، شما ندین، سعی کنین از تجربه‌ی بقیه استفاده کنین.
بیست و پنجم آبان چهارصد و دو


باورخودشناسیخودآگاهیسوگواریاعتماد
بنده‌خدایی بین بندگان خدا، در جست‌وجوی حقیقت، علاقمند به قلم، آشنا به صنعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید