صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خواندن ۳ دقیقه·۱ روز پیش

عشق، ترس، حرف و عمل

زندگی دلخواه شما چگونه است؟
زندگی دلخواه من، زندگیِ همسو (همسوییِ مطلق) با ارزش‌ها و باورهایم است، آن‌وقتی که بین حرف و عملم هیچ فاصله‌ای نباشد.
همین دو قید کافی‌ست. شاید بشود ادغام‌شان کرد یا شاید اصلا یکی باشند. چه ساده به نظر می‌رسد. نه؟ اما چقدر دورم. گمان من این است که آدمی وقتی از پس این دو قید بر بیاید، عارف به حق شده است.
می‌دانید، اگر به آنچه باور داریم عمل نکنیم، ممکن است هیچ‌وقت نفهمیم چه باور کجی داریم. شده‌ایم مثل کسانی که پشت دیواری بلند دارند از سودای گنجی که می‌دانند آن‌طرف دیوار است، از دست می‌روند. اگر آن‌طرف دیوار اصلا گنجی نبود چه؟ اگر گنج قابل استفاده‌ای نبود چه؟
اتفاقا جانم برای‌تان بگوید همین اخیرا بالای پنج توییت از پنج آدم مختلف خوانده‌ام که گفته بودند به آن طرف دیوارشان رسیده‌اند و اما هنوز حال‌ِ دل‌شان خوب نیست. هرکدام ما دیوار‌هایی داریم لابد. یکی یار می‌خواهد، یکی مال می‌خواهد، یکی نام می‌خواهد و و و.
این که پشت آن دیوارها، آن‌جایی که باور خود را پوچ می‌بینیم زمین‌گیر می‌شویم، می‌شکنیم، باید باعث شود چشم‌هامان را بیشتر باز کنیم. اما واقعا می‌کنیم؟ یا لجوجانه می‌خواهیم خود‌مان آزمون و خطا کرده باشیم؟ این‌ها که در مسیر برگشت از مقابل دارند می‌آیند و آش‌ولاش و زخمی هستند، یا آن‌ها که در کتاب‌ها یادی ازشان شده و لابه‌لای خطوط تاریخ می‌شود پیدایشان کرد را می‌بینیم؟ یا الا و بلا باید خودمان را خرج کنیم؟
از بحث دور نشویم. حرفم این است حالا که محدود شده‌ایم به این تولد تا وصال، باید زرنگ باشیم. جستجو کنیم لای باورهامان. الک‌شان کنیم. خیلی از این دیوار‌ها پشت‌شان دره‌ای تاریک است. این را یکی از همان آش‌ولاش‌ها دارد می‌گوید. پشت خیلی‌شان پوچ است. و خدا می‌داند چطور و چقدر آدمی را زمین‌گیر می‌کند. شکستن باور مگر کم چیزی است؟
باری، زندگیِ دلخواه من... زندگیِ مطابق با میل من آن است که باورها سنجیده باشد، حکمت در آن جاری باشد، و خودم هم رو به همان سمت داشته باشم. فاصله‌ی بین حرف و عمل می‌دانید یعنی همان عمل به دانسته‌ها.
همین یک قید را آدم جدی بگیرد، به یک جایی می‌رسد. خورجین دنیایی ما آدم‌ها زیادی کوچک است. در دهان‌مان هم حرف‌های زیادی نمی‌گنجد. حرف را باید ریخت جلوی پا و رویش راه رفت بلکه به مقصد رسید. خورجین را باید هی زیر و رو کرد. باید به محض اینکه چیزی دانستیم به آن عمل کنیم. اصلا شاید آن چیز اشتباه بود. آن‌وقت برد کرده‌ایم که زود فهمیده‌ایم.
یک لحظه اینجا توقف کنیم. پس تاوان اشتباه‌ها چه؟ اگر یک اشتباهی تاوانی کمرشکن داشت چه؟ می‌خندم. حقیقتا دارم الان به خودم می‌خندم. ای آدمِ ناقلا... ای آدمِ زیرک که هر چیزی را راحت می‌خواهی. باید بگویم همین است که هسسستتتت. بازی اشکنک دارد، سر شکستنک دارد. بله، یک جاهایی سرت می‌شکند. مگر می‌شود شنا یاد گرفت و خیس نشد؟ دنیاست دیگر. می‌ترسی؟ نه؟ از شکستن می‌ترسی و نشسته‌ای به حلوا حلوا کردن؟ بشین تا دهانت شیرین شود...
از شما چه پنهان، همین‌ها که می‌نویسم هم برای من به منزله‌ی حرف زدن است. از عمل به آن‌ها دور افتاده‌ام. و حائل بین ما، بین منِ حراف و منِ عامل، ترس است. بکوشیم. بکوشیم این دو را به وصل هم برسانیم. آن‌وقت است که زندگی به کام است و اوضاع بر وفق مراد.
اگر قصد شما رسیدن به حقیقت است، با حرکت شما، خدا، یا طبیعت یا کارما یا کائنات یا هرآنچه اسمش را می‌گذارید، حقیقت را به شما نشان می‌دهد. چیزی شبیه به بازیِ مار و پله. اینجا پله‌هایی و مارهایی هست. آری ترس دارد. این شمایید که تصمیم می‌گیرید قید بازی را نجنگیده بزنید، یا حرکت کنید و شاید یک جاهایی هم بسوزید.
خبر خوب آنکه، این بازی داوری شایسته دارد. خانه‌ی شماره‌ی صد، هیچ مهم نیست. چون صد و یک هم هست. هزار و یک هم هست. بی‌نهایت خانه است و مهم نیست به کدام برسید. مهم این است که چطور دارید حرکت می‌کنید. چطور روی این صفحه‌ی بازی رقصیده‌اید و رقصانده‌اید.
می‌دانید؟ آری که می‌دانیم. همه‌ی ما کم و بیش می‌دانیم. شاید بهتر باشد از همدیگر جای اینکه بپرسیم "می‌دانی؟" بپرسیم "می‌کنی؟"
برای تو می‌نویسم. پرده‌ها را کنار بزن. راه تو را می‌خواند. از چه درگیر یک خانه بمانی... ای عزیزِ راهِ دورم؟

ترسزندگیباورعشق
بنده‌خدایی بین بندگان خدا، در جست‌وجوی حقیقت، علاقمند به قلم، آشنا به صنعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید