صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

کودتای "راحتی"



"راحتی"، موجودی خنگ و خرفت، تنبل، ژولیده و ژنده‌پوش است؛ که در هر شهری به حکومت رسد، فاتحه آن شهر را باید خواند!
راحتی که سر کار بیاید، خیلی زود از گیروگورهای "وجدان" زله می‌شود و او را تبعید می‌کند. اگرچه وجدان، پلیسِ نیکوسرشتِ شهر است و آگاه، اما در تبعید و انزوا به خواب می‌رود. وقتی نتواند به وظیفه‌اش عمل کند، گوشه‌گیر و در خود مچاله می‌شود؛ و می‌دانیم چه بر سر شهری بدون پلیس خواهد آمد.
"مرکبِ قدرت" به دست نااهلان و بدسگال‌ها میفتد. درست که در دلش با آن‌ها نیست، اما وظیفه‌اش خدمت به سوارکارش است. به دست بدطینتان هم که بیفتد، سواری میدهد.
راحتی خیلی خام و خوش‌خیال هم هست. وزیر موردعلاقه‌اش "فریب" است. اوست که همیشه و همه‌جا، با جعبه‌ی نیرنگ‌هایش در کنار راحتی‌ست و مبادا چیزی موجبات ناراحتی اربابش را فراهم سازد. به‌سرعت دست‌به‌کار می‌شود.
مثلا اگر نورِ یک "حقیقت"، چشمِ راحتی را آزرد، پرده‌ای کلفت و کدر آورده، به روی او میندازد. پای کثیف و نابکارش را از روی آن بر گلوی نحیفِ حقیقت گذاشته، با لذتِ تمام فشار می‌دهد، تا وقتی حقیقت، آخرین تکان‌های مظلومانه‌اش را نیز بخورد و تمام.
آری، حقیقت نحیف می‌شود وقتی وجدان خواب باشد، قدرت زیر پای نانجیبان باشد، و راحتی حاکم!
راحتی در پی برآوردن کامش در لحظه است. بنابراین "اراده"، آن ماشینِ ساخت‌وسازها و پروژه‌های بزرگ و بلندمدت از کار افتاده، کهنه و فرسوده می‌شود.
در عوض، "هوس‌"ها جولان می‌دهند. مانند موریانه رخنه می‌کنند در جای‌جای شهر.
و شهرِ هوس‌زده، نه جای سرافرازی و سربازیِ محتشمان است!
راحتی، این عقب‌نشینیِ بزرگانِ شهر را می‌بیند. اگر هم ناراحتش کند، فریب با حیلتی، بزرگان را درنظرش خار و خفیف، و حقیران را بلندمرتبه نشان می‌دهد.
واضح است که نیرنگ‌های فریب، همه پوسیده و ازهم‌گسسته‌اند و باطل؛ اما چون برای راحتی سختی را زدوده و آسودگی می‌زایند، راحتی آن‌ها را مثل یک لقمه‌ی چرب فرومی‌بلعد.
همه‌ی شهر به دست فرومایگان میفتد. "صداقت"، معشوقه‌ی حقیقت دق کرده، "جهل" جانی تازه می‌گیرد، "ترس" به "شجاعت" و خانواده‌اش تجاوز می‌کند.
می‌گویند "زشتی" هم، لباسِ "زیبایی" را دزدیده، بر تن کرده و با تزویر زندگی می‌کند.
"خودخواهی" در شهر چرخ می‌زند و یک تیم تشکیل می‌دهد. "حسادت" را، "توهم" را، "تملق" را، "دروغ" را، "خشم" را، "نفرت" را و چه چه، همه گرد هم جمع می‌کند. می‌برد برای وزیرِ محبوب، فریب، تا هرکدام را به وقتش به خُدعه‌ای مُزین کرده، پیش حاکم برد تا کامِ او روا کند.
"ذلت" و "اسارت" هم در این هرج‌ومرج، می‌روند در پی حقارت!
"آزادی"، "عشق"، "صبر"، "شادی"، "دانایی" و غیره را اسیر کرده، به زور و متجاوزانه در منزل‌گاهِ پستِ خویش محبوس می‌کنند.
تا هروقت که میل‌شان کشید، هرکدام را برگرفته، آنطور که خود می‌خواهند عیان کنند، عریان کنند و کامی بجویند.
تنها "عزت" و "شرف" مغلوب‌نشدنی ماندند. همه‌ی این‌ها را دیدند. از غصه آب شدند. روان شدند و گذشتند. کوچ کردند از آن دیارِ نفرین‌شده!
آری، نفرین شده شهری که در آن ارزش‌ها واژگون گردند. کوچک‌ها بزرگ و بزرگ‌ها کوچک شوند.
باری، تنها کسی که مانده و دستِ پستِ کسی به آن نرسیده، "امید" است.
امید بر فراز شهر، همچون روزنه‌ای درخشان به قوت خود باقی‌ست.
امید همیشه هست.
دست احدی به امید نمی‌رسد.
همیشه پیدا و آشکار است، مگر ...
مگر دستانِ پلیدِ فریب، جلوی دیدگان را بگیرد...
پایان
مرداد ۴۰۱

حقیقتخودشناسیذهن‌آگاهیامید
بنده‌خدایی بین بندگان خدا، در جست‌وجوی حقیقت، علاقمند به قلم، آشنا به صنعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید