Life lover
Life lover
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

جوجه کباب

ظهر ساکت و خنکی بود. تنها کنار پنجره ایستاده بودم باد لطیف بهار و بوی پیچک یاس که روی دیوار خونه ی همسایه بغلی مثله یک کلاف سردرگم دور خودش پیچیده بود شامه ام رو نوازش میکرد من که جزء عرق گیر و شلوارک چیزی نپوشیده بودم از ترس اتهام همسایه ها که بگن  پسرک هیز داره خونه مردم رو دید میزنه از پشت پنجره اومدم کنار با اینکه دلم میخواست تا خود شب کنار پنجره بشینم و شراب بهار رو بنوشم. با بی حوصله گی به اتاق ام اومدم روی تخت ام دراز کشیدم و یک کتاب دست گرفتم هر کاری میکردم نمیتونستم حواسم رو جمع کنم دلم میخواست آزاد باشم دلم میخواست بتونم حتی با همین عرق گیر و شلوارک برم تو خیابون و توی باغ نزدیک خونه مون قدم بزنم شاید اون موقع می فهمیدم که دارم چی میخونم ولی خب احتمالا اهل محل میگفتن پسره یا دیوونه هست یا منحرفه که سر ظهری با این وضع اومده تو محل. به این چیز ها که فکر میکردم سخت دلم میگرفت که چرا مفهوم آزادی برای من تعبیر دیوونگی و هرزگی برای دیگران داره.داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یک فکر بکر به سرم زد. خونه ی ما بالکن دلوازی داشت که به یک باغچه با صفا مشرف بود، طوری که تو بهار و تابستون هر روز صبح ها گنجشک ها با صداش بیدارت میکردن و ظهرها یاکریم ها هوهوهو کنان لب پنجره می نشستند و به قول مادرم ذکر خدارو میگفتن تا دل ما آدم های دور از هم و تنها رو به دل خداوند پیوند بزنند. با خودم گفتم تنها وقتی که میشه بدون دسته خر تو بالکن باشی و از هوا و بهار لذت ببری بدون اینکه بهت انگ بی ناموسی بزنن وقتی که بخوای جوجه کباب درست کنی. چند وقتی میشد جوجه کباب نخورده بودم سریع رفتم آشپزخونه و از مادرم خواستم که سینه ی مرغ ای  که تو فریزر داشتیم رو تو مواد بخوابونه که امشب جوجه کباب داریم. مادرم هم طبق  خواست من عمل کرد و شب نشده همه چی برای ضیافت آماده بود.دم دم های غروب به بالکن  رفتم و بساط ذغال و منقل رو آماده کردم هوا خیلی دل انگیز بود از توی بالکن چراغ های روشن خونه های همسایه ها رو میدم که از بیشترشون بوی پلو و سالاد شیرازی میومد و صدایی تو اون شب نبود جزء به هم خوردن قاشق و چنگال ها و صدای تلویزیون همسایه بغلی که از شانس ما همیشه خدا هم اخبار میدید. مادرم روسری به سر انداخته بود و توی درگاهی تراس نشسته بود. ازش خواستم که  ظبط نوار کاست خور قدیمی که همیشه یار شب بیداری های من بود رو روشن کنه و به دلخواه خودش نواری بذاره به سلیقه ی مادرم اعتماد داشتم مخصوصا تو موسیقی. آهنگی از الهه اومد من هم مشغول باد زدن ذغال شدم. نگاه به نگاه مادرم دوختم و دیدم  باچشم هاش  پنجره ی خونه ی روبه رویی رو با نگرانی نظاره میکنه من هم برگشتم و نگاهی انداختم ولی چیزی ندیدم ازش پرسیدم چی شده مامان به کجا نگاه میکنی گفت هیچی عزیزم احساس کردم کسی داره مارو از اون خونه نگاه میکنه. بار دیگه برگشتم و ایندفعه دیدم بله محمد آقا و خانمش پشت پنجره بودن تا متوجه نگاه ماشدن از پشت پرده غیبشون زد. با اینکه فاصله ی نسبتا زیادی بین خونه ما تا خونه اونها بود ولی احتمالا از بو و دود ذغال فهمیده بودن که چه خبره.با خودم گفتم خدا این همسایه های مواظب رو از ما نگیره.دوباره مشغول باد زدن شدم نمیدونستم امشب این ذغال چه مرگش شده بود هر بار که بهش الکل میرختم و بعد از اینکه آتشش فروکش می کرد باد میزدم باز سرد و بی روح میشد و خبری  از سرخی ذغال نبود. بالاخره بعد از چند بار که اینکار رو کردم یواش یواش داشت جون میگرفت که یکدفعه به هوای اینکه هنوز همه اش نگرفته یک فکر احمقانه به سرم زد. با اینکه سال ها بود مسئول منقل و کباب کردن تو خونه من بودم بی احتیاطی کردم و خواستم یه کم بیشتر روی ذغالی که به ظاهر خاموش و آروم ولی از زیر گرم و سرخ بود الکل بریزم. چشمتون روز بد نبینه تا الکل رو روی ذغال ریختم یک دفعه شعله کشید و آتش افتاد توی شیشه الکل و بعدش با تکون دادن شیشه که اونم از ترس و دستپاچگی من بود الکل مشتعل ریخت رو دست راستم وبعدش هم روی پای راستم. مادرم که داشت این صحنه ها رو میدید فقط  میگفت پدر صلواتی این چه کاری بود تو کردی. و چند باری در حالی که داشت من رو با آب خاموش میکرد این کلمه پدر صلواتی رو تکرار کرد. من هم که جای سوختگیم داشت دل دل میکرد و حسابی حالم گرفته شده بود خنده ام گرفته بود که حالا چه وقت صلوات فرستادن واسه اون خدابیامرزه. بعد از اینکه یه کم آروم شدم و پماد سوختگی رو به دست و پام مالیدم برگشتم به بالکن و دیدم مادرم بادبزن رو به دست گرفته و همچین با حرص داره باد میزنه و زیر لب با خودش میگه همش تقصیر چشم مردمه خودم بعد اینکه دیدم همسایه روبه رویی داره مارو نگاه می کنه گقتم الان میگن ببینید چه قدر خوش هستن اینا از کجا میارن تو این اوضاع جوجه کباب بخورن، آره مادر همش از واخ واخ گفتن مردمه ولی مادرم که زنی خوش قلب و خدا ترس بود بعد از  اینکه یه کم عصبانیتش فروکش کرد گفت:ازخدا میخوام انقدر شاد و خوش باشن که شادی بقیه به چشمشون نیاد آمین. گفتم قربون دل پاکت برم حالا چرا شما بذار من میام باد میزنم اول چون دستم سوخته بود امتناع کرد ولی بالاخره بادبزن رو ازش گرفتم و بنا کردم به باد زدن. بعد این همه ماجرا بالاخره صدای جیلیز و ویلیز ذغال در اومد و توی اون تاریکی شب گوله های سرخ ذغال نور دلنشینی رو به رخ شب کشید. سیخ های جوجه از راه رسیدن و رفتن رو منقل ما که الان قد یک کوره حرارت داشت و قشنگ لا به لای نسیم خنک شب   گرمی لذت بخشی به ما می بخشید. بوی جوجه کباب محل رو برداشت حتی گربه ها هم زیر تراس جمع شده بودن و خیلی ملتمسانه میو میو میکردن تا بلکه یه استخوانی گیرشون بیاد. جوجه های زعفرون زده و معطر به لیمو و ادویه ی ما کم کم  رنگ عوض کردن و پختن. من که هنوز هم از سر قضیه سوختگی همچین یه هول و هراسی تو دلم مونده بود و  به اصطلاح آب طلا لازم بودم به جاش احساس گرسنگی شدیدی می کردم آخه من از بچه گیم هر وقت می ترسیدم بعدش اشتهام دو برابر میشد.کارم با منقل تموم شده بود. طبق عادت همیشه روی منقل مشتی اسفند ریختم و بعد از اینکه بو و دود اسفند بالکن مون رو در هاله ای از مه فرو برد یک کاسه آب برداشتم و با نام خدا آتش رو خاموش کردم آخه از قدیم میگن شب آتش خاموش کردن خوب نیست و ممکنه از ما بهترون رو شاکی کنی برای همین من همیشه قبل از خاموش کردن آتش تو شب یه مناجات کامل با خدا میکنم  تا خدایی ناکرده اتفاق بدی نیوفته.پا که از تراس بیرون گذاشتم عطر چلو کره خونه رو پر کرده بود مادرم سفره ی رنگین و گلدارش رو پهن کرد و دیس پلو و جوجه و.... رو یکی یکی سر سفره گذاشت نشستیم و بعد از  خستگی و سوختگی و اعمال شاقه یه دلی از عزا درآوردیم.مادرم که دل نگران سوختگی های من بود مرتب از من سوال میکرد که ببینم مادر نمیسوزه درد نداری، الهی بمیرم بچه ام ببین چطور شده. گفتم عزیزم قربونت برم تو خودت رو ناراحت نکن خودش خوب میشه.کم کم نزدیک های نیمه شب شده بود که جهت خواب به اتاق ام رفته ام تا تن خسته ام رو به نرمی تشک بسپرم.لای در پنجره باز بود و صدای سمفونی جیر جیرک ها به فضای خیالم نفوذ کرده بود.بعد از مدتی که چشمام به تاریکی عادت کرد نگاهی به زخم های دستم انداختم. نمیدونم چرا ولی با نگاه کردن بهش احساس خوبی داشتم. یکدفعه همه چیز های امروز برایم تداعی شد بهار، باد، سکوت، موسیقی، لبخند مادرم و سفره ای که مزین به شام مورد علاقه ام بود همه شان را دوست داشتم حتی جای سوختگی ام را چون دیگه گذشته بود. درد و سختی های ما تا زمانی دردناکه که جزء اون چیزی دیگه ای رو نبینیم. وقتی به باقی بدن ام نگاه کردم هر گوشه اش جای زخمی بود یکی برای دعوای روز اول مدرسه بود یکی برای اولین باری بود که بدون چرخ کمکی سوار دوچرخه شدم. از این زخم ها زیاد داشتم که هر کدوم برای خودش اسمی و داستانی داشت. با خودم خندیدم و گفتم ایرادی نداره اسم این زخم جدیدمو هم میگذارم زخم جوجه کباب!!!.

کتابداستانعشقبهاردلنوشته
برای دل می نویسم،می نویسم چون دلم میخواهد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید