ویرگول
ورودثبت نام
ذوالنّون
ذوالنّون
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

باشد می‌نویسم. باشد.

حالا چه اصراریه براش عکس بذاری که بخوای از پینترست بیاری؟
حالا چه اصراریه براش عکس بذاری که بخوای از پینترست بیاری؟

از آخرین باری که اینجا نوشته‌ام دو سه روزی می‌گذرد و یادم نیست تا کجا را گفته‌ام. کسی هم اهمیت نمی‌دهد. مهم این است که بنویسم. حالا هر چه باشد.

عجیب بود. نمی‌دانستم چگونه می‌گذراندم. باز هم همان داستان "وقتی هزاران کار داری که باید انجام بدهی، هیچ‌ کاری انجام نده" بود. نمی‌توانستم از تله‌اش خلاص شوم که پاییز تمام شد. امشب داشم به این فکر می‌کردم که همه‌ی چیزی که دنبالش هستم انگار "تغییر دهنده" بودن است. بسیج دانشگاه، رفاقت با آدم‌ها، کانال زدنم، تلاش برای یادگیری فتوشاپ، تلاش برای خوب نوشتن، تلاش برای خوب سرودن و... انگار می‌خواهم همه چیز این جهان را تغییر دهم. اما اینگونه؟ اکثر روزهای اخیر را در رخوت دست و پا زده‌ ام و مغلوب شده‌ام.

پاییز تمام شد. بله همین قدر یک‌هو، بی‌ ربط و بی مقدمه. در ابتدای زمستانم و فکر می‌کنم این زمستان باید جور تمام سالم را بکشد. این زمستان چیزهایی را می‌خواهم شروع کنم و چیزهایی را تمام. باید فرار کنم از دست هیولای رخوت. باید کار کنم. تلاش خستگی ناپذیر. من ابتدای چند چیز و انتهای چند چیز ایستاده‌ام. شروع کردن و تمام کردن سخت ترین قسمت چیزهاست. همین ها.

دیدی آخر نوشتم؟ پشت دست چپم پر از نوشته‌های کم رنگ و پر رنگ شده. نوشتن هم یکی از آن هاست. از آن‌ها کارها که ار پشت گوشم به پشت دست چپم انتقال‌شان داده‌ام تا نهایتا حالایی که ساعت سه‌ی شب است عملی اش کنم. سخت بود. اینطور است که یک مدت که ننویسی برایت سخت می‌شود نوشتن و برایم شده بود و جان کردم برای شروعش و برای این که هر طور است به صد کلمه برسانمش. حالا ‌می‌توانم راحت بمیرم. یعنی همان بخوابم. تا فردا.

تلاشنوشتنروزنوشتنخون
تنها نشسته در شکم نهنگ و می‌نویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید