ذوالنّون
ذوالنّون
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

عشق، گل، موتور

- خیلی حواسش به آن طرف خیابان بود. هرچند دقیقه یکبار گوشی‌های هنذفری را از گوشش بیرون می‌آورد و به آن طرف خیابان نگاه می‌کرد انگار که نشنیدن یا شنیدن آهنگ روی کیفیت بینایی‌اش تاثیر داشته باشد، البته روی تمرکزش که تأثیر داشت شاید اما خب مگر هر چند دقیقه یکبار چک کردن پیاده‌روی آن طرف خیابان چقدر تمرکز می‌خواست؟ اصلا منتظر چه بود، چرا نمی‌رفت پی کارش؟ موتورش که هنوز روشن بود و حالت نامتعادلش روی موتور و جک یک طرفه‌ای که زده بود این طور نشان می‌داد که عجله هم داشته باشد. برای بار هزارم به آن طرف خیابان نگاه کرد و من هم چک کردم که راننده‌ی اسنپ کجا خوابش برده که نمی‌رسد.

حالا اصلا چرا نمی‌رفت همان طرف بایستد؟ که هربار نیاز نباشد سرش را این همه بچرخاند و نگاه کند، به هرحال اگر پای حقوق شهروندی هم در میان باشد برای موتوری‌ای که وسط پیاده رو ایستاده بود، این پیاده رو یا آن پیاده رو نباید فرق چندانی می‌داشت، یا شاید هم می‌خواست کسی که از آن طرف می‌آید او را نبیند شاید هم... اصلا چه شد که به این نتیجه رسیدیم که او منتظر یک نفر است؟!

گوشی‌ها را از گوشش در آورد و برگشت و درِ باکس پشت موتورش را باز کرد، حسرت خوردم که چرا بیشتر دقت نکرده بودم، معلوم است که پیک غذا بوده و الان هم احتمالا غذای کسی را آورده بود و من چه داستان‌ها که نبافته بودم، پیرمردی قد کوتاه و چاق با کیف سامسونتی پت و پهن برای لحظه‌ای از جلویم رد شد و همان لحظه تمام دیدم را بر مهم ترین سکانس گرفت؛ ندیدم از باکس چه بیرون آورد و چه کرد، هرچه بود غذا نبود و رویش جوری خیمه زده بود که نه معلوم بود چیست و نه معلوم بود چه می‌کند! کمی که گذشت، آن چیز را در جوب کنار موتورش انداخت و این‌بار بعد از مدتی زل زدن به آن از زاویه‌ی بالا و از روی موتور، جک را بالا داد، گاز داد و رفت و باد موهای مرتب شده‌اش را بهم ریخت. پریدم و داخل جوب را نگاه کردم، یک دسته گل نرگس از آن‌ها که معمولا دست‌فروش‌ها پشت چراغ‌قرمزِ چهار‌راه‌ها می‌فروشند، روی کمی آب شناور بود و آرام می‌رفت.

اسنپ که مشخص نبود تا آن لحظه کجا بود و چه می‌کرد، بالاخره رسید و راننده‌اش خانمی بودمدام به آن طرف خیابان نگاه می‌کرد./




حقوق شهروندیموتورداستان کوتاهعشق
تنها نشسته در شکم نهنگ و می‌نویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید