چطور نیامدی؟
وقتی که شب،
چونان نوازشگرِ جاودانِ ادراک،
سامانهای از تیرگی ژرف بر گسترهی عدم گسترده بود
و سکوت،
چون عشقی در گلو حبس،
نجواهای نهان را به بطن خویش فرا میخواند
و امید،
چون شعلهای متزلزل در طوفان
در انتظار بوسهای اثیری
از حضور تو فروزان باقی مانده بود.
چطور نیامدی؟
آن هنگام که رازهای مستور دل،
چون اشکهای بهپایاننارسیده خوانده
از بار عمیق عشق آکنده شده بودند
و نبودن تو،
چون زخمی ژرف و کهنه در تار و پود جانم
با هر تپش درد دیگری زاده میشد
و من،
با ذرات متلاشی وجودم
در آغوش خالیات
تنها ویران مانده بودم.
چطور نیامدی؟
وقتی که گذرگاههای سکوت،
زیر روشنای خیالی مهتاب،
چونان رودی سرشار
از خاطرات پرشکوهت جاری بودند
و باد،
زمزمههای جانبخش تو را
در پردهی رمزیِ درختان بازگو میکرد
و شب،
با گیسوان پریشان خود
به دامن حضورت پناه میداد.