
صدای جیغ.دوباره کابوس دیده بود:
-این دفعه راهی برای فرار وجود نداره..
چاقوی تیزی در دست مرد سنگینی میکرد.کلروفرم در جیب مرد بود.لیا عقب دویده بود بود،اما امان از دیوار..این،فقط یک خواب بود.
نفس نفس،هقهق.شروع گریه ها و سنگینی در قفسه سینه اش.دست میان موهایش برد و آن ها را جلوی صورتش ریخت.پرده ای که از او محافظ میکرد؟شاید.شاید.
مرگ همیشه نزدیک است،اما گاهی ما از درون میمیریم.زندگی هر کس لحظه پایان مییابد که همه چیز برایش گُنگ است.لعنت بر ابهام،لعنت..
لیا از جا بلند شد.به طرف آشپزخانه به راه افتاد و در یخچال را باز کرد.یک پاکت شیر نیمه خورده،چهار تا آب معدنی،سه پاکت آبمیوه.نیمه مانده شیرش را خورد و به تلویزیون پناه برد.ساعت،۳ صبح بود.تنفس آرام نور در شریان آسمان پخش میشد و زمینه ای ارغوانی رنگ به ارمغان میآورد.طلوع،بسیار زیباست.اما زندگی به اندازه طلوع زیبا نیست:)لیا دو سال است که کابوس میبیند.او از همان شبی کابوس میبیند که همکلاسی سال آخر دبیرستانش در یک دعوای خیابانی مرد..جاناتان،از او دفاع کرده بود.اهل دعوا نبود،اما عدالت برایش حکم مرگ و زندگی را داشت.متلک ها به لیا ادامه دار بودند.لیا دیگر کنار آمده بود.یک سال بود..یک سال بود پدر معتاد لیا به کمپ ترک فرستاده شده بود،و یک هفته بود که فرار کرده بود.مادر لیا محکم ایستاد،همیشه مانند کوه.فشار ها زیاد هستند،زندگی به اندازه طلوع،زیبا نیست..
جاناتان مرد،و لیا در خود مرد.از همان لحظه که ابهام ها شروع شدند؛درست از همان لحظه.مادر لیا سال پیش جان باخت،و حالا،لیا تنها و گریزان از مردم،در دفتری خصوصی کار میکند و زندگی خود را میگذراند.اما نه..زندگی دیگر چیست؟آه..بله.لیا از خواب،میترسد.
اگر بخوابد،همان کسانی را خواهد دید که جاناتان را کشتند.گاهی جاناتان نیز هست..جاناتان،جاناتان..احساس گناه هرگز سِرّ نمیشود،بلکه حساس تر میشود.
لیا میدانست که روزی،واقعا در خواب خواهد مرد.از جایی به بعد،دیگر این خواب ها،توهم نخواهند بود..
(پ.ن:خیلی پایان بازی بودددد؟؟؟)