بالای چهارپایه رفت و طناب را دور گردنش سفت کرد. چشمانش را بست و چهارپایه را از زیر پایش هول داد. ناگهان حس کرد که نفسش بالا نمیاید. چشمانش شروع به سیاه دیدن اطراف کرد. باورش نمیشد. داشت موفق میشد...داشت به آرزویش میرسید. دستانش شروع به لرزش و سردو سوزن سوزن شدن کرد. بدنش غیر ارادی برای دریافت اکسیژن تقلا میکرد. فقط یکی دو دقیقه مانده بود تا به خواب همیشگی برود. چشمانش را بست تا بمیرد، ناگهان حس کرد که دیگر آویزان نیست...درد بدی را با تمام استخوان هایش حس کرد. چشمانش را باز کرد و دید که روی زمین افتاده است. طناب پاره شده بود...چقد او بدشانس است. چهارمین تلاشش هم برای مرگ ناموفق بود.
.
مثل اینکه قرار نبود از این عذاب روح مرده در جسمی زنده خلاص شود