تابش
تابش
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

جایی که دختری نمی‌داند چگونه شروع کند.

دختر، بلند می‌گوید «تقصیر من هم نیست؛ این خطِ فاصله طولانی که میان من و نوشتن جا خوش کرده، مانع از پرواز بی پروای قلمم می‌شود.»

پنج دقیقه طول می‌کشد تا همین جمله را بنویسد. دوباره ده دقیقه فکر می‌‌کند. پدرش صدایش می‌‌کند. زمان پخش سریال محبوبش فرا می‌رسد. مهمان‌های تقریباً ناخوانده، تلفن می‌زنند که داریم می‌آییم و بساط پختن شام و هول و وَلا برای خرید ماست و نوشابه و ترشی مهیّا می‌شود. کم کم غروب فرا می‌رسد و تا فراغتی می‌یابد، به رسم همهٔ دخترهای جهان، فرو می‌افتد در مردابِ «حالا چی بپوشم؟!» و بین کت‌ و دامن طوسی و کت و شلوار یاسی، دست و پا می‌زند.

ماه که بالا می‌آید، مهمان‌ها هم می‌رسند و چای و شیرینی و بگو و بخند و هزاران کلمه دیگری که می‌شود بینشان واوِ عطف گذاشت رقم می‌خورند.

ساعت پاندولی آشپرخانه که سه ضربه می‌نوازد، مهمان‌ها رفته‌اند؛ جوری که خیال می‌کنی آن‌ها را خواب دیده‌ای! نه از خورشت قیمه بادمجان اثری مانده نه از دیس کباب و نه حتی از ظرف‌های شسته شده!

دختر به خودش می‌آید و می‌بیند مدت‌هاست پای همان برگهٔ باطله‌‌ای که قرار بود «روزی هزار کلمه نوشتن» را رویش شروع کند، خوابش برده.

هیچ مهمانی نیامده. حتی غروب هم نیست. زمان پخش سریال فرا نرسیده و حتی پدر هم صدایش نکرده؛ اما کلافه می‌شود. برگه‌ای که با جوهر خودکار فقط خط خطی شده را سهم ناهار سطل زبالهٔ اتاقش می‌کند و از خانه می‌زند بیرون. درنگ می‌کند بسته شدن در ورودی را برای بار پنجم بررسی کند. صدای دختربچهٔ همسایه را می‌شنود که به استیصال خودش در یادگیری دوچرخه سواری می‌خندد و می‌گوید:« شاید الان وقتش نبود؛ فردا امتحانش می‌کنم.»

دوچرخه سواریداستاننویسندگیشروع نوشتنداستان کوتاه
شیدای خواندن و نوشتن و شنیده شدن. "نه فرشته‌ام نه شیطان، کی‌ام و چی‌ام؟ همینم" _حسین منزوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید