امروز کل روز خواب بودم نمیتونستم بلند بشم احساس سنگینی و گیجی میکردم
تنگ گاهی گر می گرفت و گاهی سرد سرد میشدم
باید خرید میکردم نه برای خودم برای مامان
با هر سختی که بود بیرون رفتم
و خودم رو سر حال نشون میدادم
ولی خوب نبودم
من بعد تو دیگه حالم سرجاش نیست
نمیدونم انقدر فکر و حرف تو سرم هست که نمیتونم بگم برای چی نبودنت اذیتم میکنه
یه عالمه حرف با خودم دارم که میترسم بگم و شنیده نشه
من از خودم دلگیرم و دلم برای خودم میسوزه
یک سری حرف ها رو بغض کردم
یک سری حرف نیاز به حمل شدن دارن تا تو زمان درست توسط قلب و لب هات ب دنیا بیان
من حالا حرف های زیادی دارم که هنوز وقتش نشده
با سیگار یا هر چیزی هم آروم نمیشم فقط ترحم انگیز تر میشم برای خودم
من کمک میخوام از خودم و نمیدونم چجور کمک کنم به خودم