چقدر شعر های سهراب خوب هستن، هر بار که شعری از سهراب میخونم انگار زنده ترین تصاویر جهان رو میبینم تصاویری پاک ، صادق و زیبا . انگار که دارم درباره خونه ای قدیمی با یه حوض فیروزه ای و حیاطی بزرگ و سبز میخونم که یکی کنارش نشسته و داره شعر میگه یا کلبه ای وسط یک مزرعه داخل آبادی و یک شب تاریک که یه نفر خواب به سرش زده و تا صبح باید فکر کنه ، با سهراب میشه عاشقی کرد میشه عاشق همه چیز شد ، عاشق درخت ، عاشق تنهایی ، عاشق سادگی . خیلی عجیبه چینش کلمات شعرهای سهراب عجیب زیبا و پاکن انگار که بیت هاش بوی خاصی داره انگار شعراش بوی تمام عناصر هستی رو یکجا داره .

دوستان من کجا هستند ؟
روزهاشان پرتقالی باد
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان می چیند.
یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب.
شعر دنیای عجیبی دارد ، انگار تمام جهان درباره شعر است ، هر کجا مینگری واژه ای حرفی نگاهی ایده ای خفته تا آن را بیدار کنی و روی ورق هایت بنشانی ، زندگی شیرین و تلخ است گاهی در میان تمام اندوه ها و ناامیدی هایم به خودم یادآوری میکنم ، هنوز سهراب هست ، هنوز شجریان هست ، هنوز کیارستمی هست ، هنوز چخوف هست ، هنوز موسیقی و شعر و سینما هست پس جای نگرانی نیست

زندگی یعنی: یک سار پرید .
از چه دلتنگ شدی
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید ،
کودک پس فردا ،
کفتر آن هفته .
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
میدانید ؟ من فکر میکنم در جهانی که در آن هر زمان در حال گریختنی چه از پوچی و ملال و چه از مشغله و پر کاری ، عشق زیباترین واژه ایست که روی درخشش برگ های سرو زمان میتوان یافت ، عشق پایان پذیر است و تمام میشود اما لحظه آغاز تا پایانش ورقی سبز در دفتر زندگیست طوری که هر گاه آن را باز نگری نه خزان به آن راه یافته و نه کهنه شده است

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی.
و در نهایت گاهی هم باید یاد کنیم از اساطیر زمین که با سلاح هاشان خط های کاغذی یا مرزی یا قلبی را دریدند و به آن گلستانی معنا و طراوت بخشاندند

پس به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد
همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت