ویرگول
ورودثبت نام
تهمتن
تهمتنزندگی در تن لحظه جاریست
تهمتن
تهمتن
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

پسری با موهای ژولیده

آقای نادری به جان خودم قسم میخورم تا دیروز هیچ از این حادثه دلخراش نمیدانستم ، باور بفرمایید از زمانی که از دهان شما موضوع را ملتفت شدم هاج و واج تنها در خیابنها مثل انسانهای بی هدف دارم مچرخم و فقط میخواهم زودتر شب شود و بخوابم ، همین دیروز بود تشریفش را آورده بود مغازه امان ظاهرش هم مثل همیشه ژولیده بود و باز عینکش را فراموش کرده بود بزند و همانطور مثل دور از جانش احمق ها چشمانش را تنگ میکرد ، آخرش هم سلامی کرد و رفت مشخصا فکرش خیلی درگیر بود باور بفرمایید تمام مدت که زیر نظرش داشتم مقابل یک لباس می ایستاد دقیقه ای زل میزد و بعد میرفت سراغ بعدی اما از طرز حرکت وایستادنش مشخص بود فقط آمده است ذهنش را خالی کند و برود احتنالا موفق هم نشد ، بفرمایید بنشینید آقای نادری تقریبا به اواخر پارک رسیده ایم ، راستی مزاحمتان که نیستم نکند فکر کنید دارم پرحرفی میکنم ، خوب است منم از صحبت با شما کمال سعادت را دارم ، خب کجا بودیم ، آهان ، خلاصه مرد خیلی توداری بود نه دوستی داشت نه عشقی نه کاری و نه سر سامانی زندگیش یک سر در خیابان میگذشت از این کوچه به آن کوچه ، تنها بعضی مواقع با مادرش میدیدمش ، پیرزن را برای گردش به پارک میبرد و بعد بر میگشت به خانه ، حالا شما نشنیده بگیرید باور بفرمایید خود من گاهی به او حسادت میکردم از فرط بی کاری و علافی یعنی هیچ کاری نمیکرد تنها کار مفید زندگیش راه رفتن و ول چرخیدن بود ، بقیه میگفتند کتاب زیاد میخواند فکر میکنم دلیلش هم همین بود ، اصلا این کتاب ها معلوم تیست درشان چه مینویسند ، یک مشت جفنگیات ، باور کنید از اول زندگیم تا به حال جز دروس ابتدایی هیچوقت کتاب نخوانده ام و تا به حال هم که راضی بودم هیچ بلایی هم سرم نیامده ، والا ، خب شما حالتان چطور است از خودتان بگویید کمی فکرمان از این حادثه هولناک بیرون رود ، به به بهشان سلام ویژه ای از جانب من برسانید عجب مرد بزرگیست ، لطف خودتان است ، بله ، بله ، کاملا درست میگویید ، دقیقا منم همینم را میگویم ، پسرک پاک خل شده بود این اواخر اصلا با کسی حرف نمیزد ، من چند بار آمدم به حرف بگیرمش همش بهانه میگرفت آی مادرم تنهاست آی فلان کار را دارم ، بله دقیقا ، اما بین چند باری که با من و رفقا حرف میزد تنها از پوچی و فلاکت میگفت همش درباره زندگی مینالید و حرفهایش را یکسره به فقر و گرسنگی و رنج و پوچی ختم میشد دهانش تنها در این باره باز میشد ، بقیه میگفتند خدا بداد برسد نکند دیوانه یا جنزده شده ، من یکی که چند باری از سختانش ترسم گرفت و تصور کردم یک آدم چقدر میتواند مضحکانه فکر کند که این ها را بر زبان براند ، بله ، مادرش بیچاره چند باری آمده بود اینجا ، هیچی او نیز مینالید البته او از قیمت ها و اجناس حرف میزد چیز دیگری نمیگفت ، بله  خیال میکنم دیگر هوا دارد سرد میشود کاش دیگر به سمت خانه برویم ، شما کدام سمتی میروید ، آها چه عالی پس هم مسیریم ، اقا جان به جان خودم هزاران بار به او گفته بودم پسر جان برو کار پیدا کن زن بگیر به خرجش که نمیفرت تنها خود را در خانه حبس کرده بود نمیدانم کتاب میخواند بعد می آمد بیرون و پیش ما جفنگیات تحویل میداد که نمیدانم زندگی مسخره هست و اینها ،آخر تو را به این حرفها چه؟ با آن قد دراز و موهای درهمش ، بله پشت مرده درست میگویید نباید حرف زد ، اما من دلم برایش میسوخت صبح تا حالا ذهنم عجیب درگیر شده انگار پسر خودم دور از جان مرده باشد ، حالم بد گرفت وقتی خبر را شنیدم دلم برای مادرش میسوزد زن بیچاره الان چه ها که نمیکشد ، آخر خود را چگونه کشت ؟ رگها … چه عجیب چه مرگ دردناکی ، نباید اینگونه میشد خب حال بگذریم از زری خانم چخبر هنوز باردار است یا بچه به دنیا آمد ؟

باورداستان کوتاهاندوهپارک
۱۷
۲
تهمتن
تهمتن
زندگی در تن لحظه جاریست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید