روزهای پایانی سال 98 بود که خواندن کتاب را آغاز کردم و در نخستین روزهای سال 99 آن را به پایان رساندم؛تا اواسط کتاب به کندی پیش میرفتم. بنظرم آمد کتاب آنقدرها هم که فکر میکردم جذاب و خواندنی نبود. پس چرا اینقدر تجدید چاپ شده بود، چاپ شصت و هشتم. انگار روی یک خط مستقیم و با سرعتی ملایم در حرکت بودم. چند صفحه میخواندم و چندین دقیقه فکرم پرت میشد اینطرف آنطرف. بعد باید میرفتم سراغش تا از دالان های پیچ در پیچ خاطرات بیرونش بکشم. همچون مادری که پای بیرون مانده ی فرزندش را زیر تخت میبیند و با گرفتن دوتا پا او را بیرون میکشد. با خود می گفتم آخر این چه کتابی است که خواندش پیشنهاد شده است. پر از توصیف های خسته کننده و گاه از نظر من زاید. البته توصیفاتی هم کمابیش بود که با خواندش به وجد می آمدم و لذت می بردم. کتاب من را با خود در مسیری صاف و یکنواخت همراه کرده بود. احساسم شبیه احساس مسافری بود که در اتوبوس تهران قم نشسته است. سرش را به شیشه تکیه داده و بیابان های خشک و کویری را نگاه می کند. با همین حال ادامه دادم تا از یک جایی به بعد سهراب نامی در داستان پیدا شد و آرام آرام مسیر داستان عوض شد. گویی تا پیش از این کتاب برایم خاکسری رنگ جلوه کرده بود و حالا مثل آفتاب پرست داشت تغییر رنگ میداد. جاده ای که مسافرش شده بودم شبیه جاده ای شده بود که گاهی کوه و دشت داشت و گاهی درخت و رودخانه، گاه به سمت پایین می رفت و گاه به سمت بالا، گاه مستقیم حرکت میکرد و گاه میپیچید. دیگر دلم نمی خواست کتاب را زمین بگذارم. همسفر روزگار آرزو شده بودم. آرزویی که وقتی از قرار رستورانش با سهراب می گوید اینگونه می شود: "لبخندی از چشم ها شروع شد و رسید به لب ها". آرزویی که دستگیره های در و پنجره تنها چیزهایی بودند که تا پیش از این توجهش را جلب نمکردند اما حالا چنان به دستگیره ها می نگریست گویی در حال اسکن اسنادی مهم است؛ آنچنان که نطق خانواده زرجو گوشه ذهنش حک شده بود: "دستگیره باید با در و در باید با خانه و خانه باید با صاحبخانه جور باشد" آرزویی که فهمید: "باید به زندگی از دور نگاه کنی، از خیلی جلو فقط لکه میبینی" آرزویی که در آخر: "چشم ها را بست و فکر کرد باید عادت کنم". انگار باید احساسی به نام عشق در زندگی وجود داشته باشد تا زندگی رنگی رنگی شود. حتما باید کسی باشد تا تو نبض زندگی را در قلبت حس کنی. کلمات تبدیل به تصاویر متحرک شده بودند و گویی به تماشای سکانسهایی از یک فیلم سینمایی نشسته ام. وقتی کتاب را زمین گذاشتم به ظاهر تمامش کرده بودم اما تمام نشده بود. هنوز در لالوی کتاب سیر میکردم. گویی چیزی از من در کتاب جا مانده بود...