بسم رب چشمانش
غروب بود و خورشید در حال سپردن آسمانش به دلیل طلوع و غروبش، ماه بود. آسمان گاه صورتی، گاه قرمز و گاه بنفش دیده میشد؛ گویی رنگین کمانیست در حال حرکت. ابر های به ظاهر سفید که حالا به رنگ آسمان دیده میشدند، سرزمین فرمانروایی این دو عاشق را تسخیر کرده تا ما شاهد خداحافظی غم انگیز این دو عاشق، ماه و خورشید نباشیم.
بر روی خط میان دو جاده قدم میزدم بی آنکه بیم مرگ درون دلم جایی داشته باشد.به کوه های سر به فلک کشیده نگاه میکردم و سعی میکردم پایم درست روی خط قرار گیرد. جاده مانند همیشه خلوت بود و میزبان گربه ها و سگ های که بر خلاف گفتهها، با یکدیگر دوست بودند؛ حداقل بیشتر از آدم ها. حداقل با معرفت تر آدم ها.
بازهم چشمان بی معرفتم، پر شدند از آن مایع ی بیرنگ. چشمانم هم مانند او بی معرفت بودند.
وارد اتاقش شدم و مادرش به قصد آوردن شربتی آلبالو، مانند همیشه اتاق را ترک کرد. به فضای اتاق نگاه کردم. بوی مرگش آنجا را هم پر کرده بود. اینبار پایم شروع به لرزیدن کرد پس خودم را به صندلی رساندم. تلاش کردم آرام کنم پای بی معرفتم را. لعنت به وجودی که مانند اوست. لعنت به وجودی که برای او بود.
کاغذ و قلم در آوردم و بی توجه به کتاب های که در کتابخانه خاک میخوردند و تمام آن فضای آشنای اتاق شروع به نوشتن کردم. باز هم با :
به نام خالق چشمانت.
بی معرفت ترینم، سلام.
الان حالت خوب است، نه؟
بالاخره کار خودتو کردی، نه؟ بسه غر زدن حوصلشو ندارم خودت همه چیز را میدانی دیگر. میدانی نه؛ میدانستی. میدانستی بی معرفت. میدانستی و رفتی. تنهایم گذاشتی، مثل بقیه که تنهاییم گذاشتند. مثل همشون. تو فرقی با آنها نداشتی اما بی معرفت، من به تو تکیه کرده بودم. نباید میگفتی میخواهی بروی؟
حالا من از دستت ناراحت بودم، تو باید میرفتی؟ خب من الان چه کنم؟ چه کنم با حس نبودنت. با نبودنت. با رفتنت. با آن سنگ قبر لعنتی که نامت را فریاد میزند چه کنم؟ با آن قبرستان که مرگ را فریاد میزند چه کنم؟ با آن سه عدد لعنتی که نشانه قبرت است چه کنم؟
تانیا، چرا رفتی؟ چرا؟ کم بودم برایت؟ خسته بودی ازم؟ تنهاست گذاشتم؟ حالا هرچی، تو باید میرفتی؟ بی معرفت. بی معرفت. بی معرفت. آرام؟ چطوری بهم میگویی آرام وقتی آرامم را ازم گرفتی؟ آرام و قرار دل بی قرارم تو بودی که تو نه یک مشت قرص لعنتی ازم گرفتند. یادت هست چقدر حرصم میدادی تا قرص هایت را بخوری؟ حالا خوردی، نه؟ فقط همه را باهم. بی معرفت. بی معرفت.
در آخه بی معرفت. تنها؟ پس من چی؟ من چیکار کنم با این دنیا و آدمای بی معرفت تر از تو؟ اصلا به من فکر نکردی، مادرت چه گناهی داشت؟ از وقتی رفتی شکسته. تو شکاندی. من را نه، مادرت را هم نه، تو همه مان را شکاندی. نمیگویم قلبم را نیز چرا که قلبم را با خودت بردی. تو تمامم کردی. این تو نبودی که مردی، تو نبودی که زیر خروار ها خاک خوابیدی، تو نبودی که پرواز کردی به سمت آسمان آبی، این من بودم که مردم. با مرگت. هنوز هم گفتن و شنیدن و نوشتنش عجیب است. تو رفتی. تو خیلی وقته که مردی. تو با مردنت، مرا هم کشتی. بی معرفتِ دوست داشتنی. منتظرم بمان. نفس کشیدن بدون زندگی سخت است. به امید دیدار نزدیک–
از شربت آلبالو مینوشم از همان راه آمده باز میگردم. اینبار شب است و ماه حکمفرما بر آسمان. بعد از سه ماه بالاخره صورتم خیس میشود. آری او رفته و دیگر مهم نیست ماشینی که از رو به رو می آید. یک لبخند و ...
تمام.