همیشه از مرگ می ترسیدم.
همیشه بزرگ ترین ترس هایم چیزایی بودند که روزی نزدیک بوده مرا به کشتن بدهند. غرق شدن، رعد و برق، ارتفاع...
همیشه از اینکه تنها بمیرم میترسیدم. از اینکه شش فوت زیر زمین خاک بشم و کسی حتی اسمم رو هم یه یاد نسپاره و در اخر،بشم همون سنگ قبر هایی که میان شون قدم میزدم و سعی میکردم برای هر کدوم داستانی بسازم.
همیشه به این فکر میکردم که چطوری قراره بمیرم.
و بعد،تو اومدی. و برای اولین بار، از صدای رعد و برق نترسیدم.
برای اولین بار از صدای قدم های کسی ترسیدم که ریتمشو بین ریتم ضربان هایم گم میکردم..
و گرییدی.. و برای اولین بار از غرق شدن نترسیدم.. برای اولین بار از ذوب شدن قلبم تو اون چشم ها ترسیدم.
و وای وقتی خندیدی... بزرگترین ترسم جوری بود که قلبم انگار از ارتفاع صد متری پریده..
همیشه از مرگ ترسیدم..
ولی وقتی تو اومدی، تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم این بود که: شاید من هیچوقت تو دریا، از ارتفاع یا زیر رعد و برق نمیرم.
شاید این چیزیه که اخرش منو میکشه. شاید تو، چیزی هستی که اخرش به کشتن میدهدم..