شاید مرگ همین باشه، همین شکلی. حس درد ارگانها، تکون خوردن مغز تو جمجمه، تیر کشیدن ستون فقرات، کشیده شدن عضلات و حس تحلیل رفتن. بیحسی موقت اعضای بدن، فرار کردن از ناچاریها و سوالات زیاد و بیپاسخ، پر و خالی شدن دائمی چشمها از درد و ترس، موندن و دربهدری تو همهمه و دغدغههای بیجهت و لمس خاطرات از نزدیک، نزدیکتر از همیشه.
ترس از مردن و تموم شدن، ترس از نمردن و ادامه دادن. سایه مرگ از هر سایه دیگهای سنگینتره و این سنگینی روی قفسه سینهمه، نفسم رو بند آورده.
دوست دارم خداحافظی کنم، برعکس سلام به نظرم خداحافظی دلنشینه، محبت و حرف داره. دوست دارم فرصت خداحافظی داشته باشم و ببوسمت. بهت بگم که چقدر دلنشینی و چقدر میخوام که به حرفام گوش کنی. امیدوارم اینارو من بهت بگم و این درد فعلا دستشو از دور گردنم برداره.