اگر نوشته ی ابر و طوفان را نخواندید،پیشنهاد می شود اول به آن ها رجوع کنید.
من آدم خواب هفت ساعته نیستم،هرگز نبودم.از وقتی به یاد دارم،بچه ای بودم که ساعت هشت شب به بعد را به التماس و ضجه مویه میگذراندم تا والدینم اجازه بدهند فقط چند ساعت بیشتر بیدار بمانم و حسرت همیشگی ام،برادر نوجوانی بود که تا دیروقت سریال تماشا میکرد و نوری که از زیر در اتاقم بیرون می زد.(بعد ها فهمیدم قسمتی از این علاقه ام به بیداری، رگه هایی از همان اضطراب بوده که ژن به ژن،نسل به نسل به خون من هم منتقل شده است.)یک شب میان همین ضجه مویه های من،پدرم بالاخره کوتاه آمد و گفت "باشد!بیدار بمان!تا "فردا" بیدار بمان"و من کیفور نشستم پای سریال های آبکی تلویزون.ساعت دوازده شب آمد سراغم که "فردا شده است" و باید بخوابی.گفتم من طلوع خورشید را ندیدم و او جواب داد،زمان گاهی با آنچه رخ می دهد،هماهنگی ندارد.
خیلی از ما،تقریبا همه ی ما،از شفا گرفتن آن مفهوم افسانه ای ناگهانی را داریم."همان طلوع آفتاب"ای که ساعتها منتظرش مینشینیم و نمی آید.خاطره را تعریف کردم که بگویم،در باور عامه ی ما "زمان حلال مشکلات است"و"بزرگ میشوی یادت میرود".حتی در ادبیات غنی مان هم "مرشد ها پیر اند"،"ریش سفید اند" و "سرد و گرم چشیده اند".ما ناخوداگاه،پیوند بسیار تنگاتنگی میان زمان و "خوب و کامل شدن" در نظر میگیریم.روی درد های نوجوانی ماله میکشیم که "سن ات زیاد میشود درست میشوی"،روی افسردگی ملحفه ای می افکنیم که "حالا هورمون هایت جا به جا شده/فصل عوض شده/مهاجرت کردی،زمان بگذرد درست می شود" و یا حتی گاهی(مثل آن کاراکتر های بدجنس داستان های دهه هشتاد) رو به شخصی میکنیم که "اگر شغلت/همسرت/محل زندگی ات را دوست نداری صبر کن"عادت می کنی".و این عادت کردن شد تنها شفا دهنده ی مشکلات ما.نه،هرگز نقش زمان در فراموشی یا شاید حل شدن مشکلات را نفی نمیکنم،کسب تجربه و ثابت شدن هورمون ها را هم همینطور.اما می گویم،درد هایی هستند که با گذر زمان خوب نمیشوند.یا حداقل زمان بیشتری می طلبند.و ما،فرهنگ و آموزش ما به ما میگوید"خودت را جمع کن".همین است که نگاه مردم به فردی که تراپی می رود تنها به این سوال محدود می شود که "راستی گفتی بعد دو جلسه هنوز خوب نشدی؟؟"غافل از اینکه"خوب شدن هرگز یک لحظه ی ناگهانی نیست".یا لااقل روانشناس ها هرگز زنی/مردی را ندیدند که اورکا اورکا گویان از مطب بیرون بدود.
اگر "ابر" و طوفان" را خوانده اید،یحتمل مشتاق این قسمت خواهید بود.طلوع،خورشید...لحظه ای که دختر داستان شفا می گیرد.خب،بیایید رو راست باشیم،من نسبت به مدیتیشن و یوگا و کارما و هرچیزی که شهلا خانم در اینستاگرام پکیج هایش را خدا تومن میفروشد،آلرژی حاد داشتم و دارم.از اینکه بازیچه دست دیگری شوم متنفرم و هرگز کسانی که پیرو یک مرد/زنی که در سالن راه میرود و میگوید "تنها بخواهید تا بشود" هستند را،درک نکردم.(این هم داستان دارد).همین روزها بود که تصمیم گرفتم به "سنگ مفت،گنجشک مفت"ایمان بیاورم و یکبار هم که شده،چیزی درباره روان درمانی بخوانم.تابستان بود،کتابی را خریدم و شروع کردم به خواندن.توصیه های مردی که سی سال بود مراقبه میکرد.نه پکیج های "طلایی" می فروخت و نه هرگز ادعا میکرد جز خودش هیچ کسی راه کمال را طی نکرده است.بودایی بود و پیرو قانون های بودیسم.خواندم و خواندم و خواندم،سرانجام تسلیم شدم و دراز کشیدم.چشم هایم را بستم،ساعت را کوک کردم و تلاش کردم برای بیست دقیقه،از تمام افکارم بیرون بیایم.نشد و نتوانستم.بعد ها فهمیدم این نشدن و نتوانستن اول های کار بسیار طبیعیست.دوباره دراز کشیدم،دوباره تمرین کردم،دوباره و دوباره و دوباره...چندین دوره در زندگی ام،مراقبه را بسیار جدی گرفتم و هر روزه اش کردم.یک بار نزدیک ده روز،بار دیگر سه ماه و ... و نمیدانم چقدر تا به حال مراقبه کردید اما،بعد از مدتی را در سکون و سکوت زندگی کردن،چیزی درون قلبم جوانه زد.چیزی پر از مهر،زیبایی و عشق.صدایی که بالاخره داشت به گوشم می رسید.چشم هایم را که می بستم،یک تیغه ی نور تمام روان ام را در آغوش میگرفت..من این چنین قلب خودم را به روی شفا گرفتن باز کردم.
مراقبه کردن،ژورنال نوشتن و یا کارهایی از این دست،ملزومات جلسات درمان هستند.خصوصا اگر سالها از رفتن پیش درمانگر سر باز زدید.در نوشته قبل گفته بودم که روان درمانی یک تمرین روزانه است و برای همین است که مردم از رفتن پیش درمانگر گاه جواب نمیگیرند و گاه بسیار دیر!چون باید روان آماده شود،درد ها و زجر ها آشکار شوند و آگاه شوید که کجای روح تان سیاه و خاکی و زخمی است.من شش ماه منظم ژورنال کردم،دو دوره مستمر مراقبه و باقی را پراکنده گذراندم و هر شب قبل از رفتن پیش روان درمانگرم،لااقل شش هفت صفحه ای را سیاه میکردم تا حرف هایم را جمع بندی کنم.مشکلاتم را اولویت بندی کنم تا در پنجاه دقیقه جا بشود و حدس هایی هم درباره ریشه و راه درمان شان بزنم.و سرانجام،درمانگر مناسب،تلاش های مستمر و جلسات پی در پی،خودشان را جایی نشان دادند.
تصور اکثریت ما از درمانگر،شبیه آن جادوگر مهربان داستان سیندرلاست.که چون قلب پاک و مهربان ما را دیده هر جلسه چوب اش را تکان میدهد و تمام مشکلات ما را حل میکند.اما واقعیت اتاق درمان در این راز خفته که "تغییر دهنده شمایید".تراپیست تنها راهنمای راه شماست.و این یعنی وقتی به جای ماهی از دست کسی گرفتن،ماهیگیری آموختید،دیگر به وضع قبلی تان بر نمیگردید.ماهی در اینجا همان آگاهی است.درمانگر به شما کمک می کند به ریشه ی درد هایتان آگاه شوید.شاید فکر کنید "کافی نیست".حتما نیست.اما شرط لازم برای تغییر این است که اول بدانید "چه چیزی را باید تغییر بدهید"واین خلاصه ی یک دوره ی درمان است.
یک سال اولی که مراقبه را امتحان میکردم،هنوز تراپیست مناسب خودم را پیدا نکرده بودم.این خودش را در جایی نشان می داد که اکثرا آرام و در صلح بودم،اما تکانه های زندگی میتوانستند دوباره من را به آن حال بد برگرداند.خلاصه کلام اینکه،آرامش ام مدام منقطع می شد چون نمیدانستم چه چیزی آن را منقطع میکند.این همان جایی است که تراپی و تمرین با هم پیوند میخورند.هم حضور یک درمانگر نیاز است و هم تمرین.غیر از این باشد،راه طولانی تر و یا شاید نشدنی.
آفتاب را آخرین قسمت از این چهارگانه ی تجربه روان درمانی ام قرار نمیدهم،چون نیاز است بدانید رنگین کمانی هم هست.پس به رسم همیشگی ام،آخر این قسمت هم مینویسم:
"ادامه دارد"...
پایان قسمت سوم