یک تولد...ازدحام جمعیت...و در نهایت هلهلهی شادی، خاموش میشود!
چشمها رنگ میبازند، صدای گریهای در فضا میپیچد!
صدای نوزاد کوچکی است که نه از ترس ورود به دنیای جدید، بلکه این بار از خوف نگاههای سرد و خشک آدمهای دراز و بدقواره اطرافش حنجره میخراشد!
به هر حال او یک دختر است و بنا به دلایلی همیشه مجرم شناخته میشود...
محکومی زیبارو که ادبیاتش قواعد خاص خودش را داراست و علایقش معمولاً مورد پسند واقع نمیشوند!
به هر حال او به لطافت معروف است!
کم پیش میآید مردم موجودات ضعیف و آسیب پذیر را ستایش کنند! اما هنوز بسیاری از قدرت نگاههای گاه و بیگاه و لبریز از احساسش هراسانند...!
گویی آنها نیز به راز استقامت فولادی میان انگشتان ظریفش پی بردهاند؛ که این انگشتان توانایی خلق چه آثاری را دارند، حالی که به ظاهر تنها نگران رنگ لاکهایشان میباشند.
بعضی آنان را موجوداتی زیبا با صدایی نازک و دلربا که از هر حرکتشان عشوههای خرکی میبارد، میدانند!
" اما فرق است میان عروسک و دختر"
یک دختر شاید همیشه نگران ترکیب رنگ لباسهایش و یا ترتیب ترانههای فهرست پخش آهنگهایش باشد، شاید بخواهد همیشه زیبا به نظر برسد و چنان ستاره بدخشد !
اما مطمئناً به اندازه همان ستاره دست نیافتنی خواهد بود!
روحش به اندازه نگاهش پاک است و مخلوقاتش را به اندازه جان دوست میدارد!
خواه این مخلوق طرحی رنگارنگ و زیبا بر بوم دیوار باشد که چشم را میزند و یا شعری دل انگیز که بر هیچ وزنی پایدار نیست! و یا حتی موجودی کوچک و دوست داشتنی که نگاه خودش را داراست...
از جنس عواطف گوناگون است!
احساساتش را موج موهایش به رخ میکشند که گاهی چون نتهای موسیقی از" فا" به "ر" رسیده، کوتاه میشوند!
و یا حتی به بلندای "سُل" چشمها را نوازش میکنند!
گاهی صدای آوازش گوش دنیا را کر کرده و گاه حتی توان نفس کشیدن هم ندارد؛ چه رسد به حرف زدن !
گاهی چنان میچرخد و میگردد و میرقصد که تماشاگران به جای او سرگیجه میگیرند و گاه تنها توان تکان دادن انگشتانش برای حرکت صفحه نمایش تلفن همراهش را دارد!
دختر است دیگر! گاهی در تلاطم افکار بی سر و تهش غرق میشود...
" افکاری که شاید از موهایش پریشانتر باشند!"