ماه زیبای من!
بگو چهشده؟!
ناراحت میبینمت!
میدانم! تو هم رنج کشیدهای...تو هم شبها نخوابیدی و روزها بیدار ماندی!
تو هم شبها نمیخوابی و روزها بیدارمیمانی...
چشمان به خون نشستهات روایتگر داستانهاست!
و درخشش سرخش، گواه میدهد، گریه کردهای!
ماه رنج کشیدهی من!
خسته بنظر میآیی!
میشود مدام نگاهت را از چشمانم نگیری؟
آزار میبینم...!
بگذار خوب آن دو مروارید سیاه را ببینم...کسی چهمیداند؟...شاید فهمیدمت!
شاید علت نفرتت را درک کردم!
ماه من!
عشق و نفرتت را چطور نشان میدهی؟
به زلالی آب یا حرارت آتش؟
یا شاید هیچکدام!
تو همان صبح پنجشنبهای...که در جمعه، غمانگیز غروب میکنی!
دیر درک میشوی و یا تا ابد چون باوری غلط باقی میمانی!
ماه غمگین من!
نور مهتابات را نمیبینم! چرا دیگر با لبخندت، جهان تاریکم را روشن نمیکنی؟
چرا سکوت کردهای؟ برای صدای خندههایت؛ دلم تنگ میشود!
برایم بخند! که من از سکوتت؛ عجیب میترسم!