آدمها
داشتهها را معمولا در سکوت و با لبخند به اشتراک میگذارند...
گویا قلم هم تمایل دارد" نداشتنها" را به تصویر کشیده، با کاغذ از غم از دست دادن و به دست نیاوردن بگوید!
بعضی رسوم، پنهان در زیر شنل یادگاران مرگ در میان مردم میلولند و هرگز از بین نمیروند...
و این رسمهای غیر رسمی آثار ارزشمند بسیاری را بنیان گزار بوده و هستند!
گاهی با خود می اندیشم که اگر نقاشان شلخته و نویسندگان افسرده و گویندگان و مجریان حراف و بازیگران هزارچهره و گاها بسیار حساس و احساساتی نبودند؛ چنین آثاری هرگز پا به جهان هستی نمیگذاشتند و درواقع تولد این میراث را مدیون یک سری بیماریهای روانی و نقوص فردی و اجتماعی هستیم که این روزها به طرز عجیبی طرد و سرزنش میشوند!
قصد ندارم هنرمندان نرمال با اثرهای فاخر را زیر سوال ببرم...
در هرگوشهی این دایره، حتی در طبیعت وحشیهم استثنائاتی وجود دارد!
اینجا که دنیای آدمهاست... و فارغ از آنکه بعضی اوقات جزو حیات وحش محسوب میشود؛ آنقدر رنگارنگ است که گاها چشم را میزند!
در این دنیا، نوشتن، گیرندههای استوانهای سیاه و سفید چشمم را تحریک میکند!
و سپس دست در دست افسردگیای که نمیدانم از کجای زندگی کوتاهم به من پیوسته، در آغوش جهان سیاه و سفیدم فرو میروم!
فردوسی نیستم که حماسه ساز باشم!
و شاید به خوبی حافظ احساس را به تصویر نکشم...
یا نجمه نباشم که با شعرهایم همزاد پنداری کنند و
حتی کمی از صداقت هدایت را نداشته باشم که دیوانهام بپندارند و یا چون پروین نبوغ شاعرانهای در من نهفته نباشد...
و یا چونان ابتهاج دائم ابری در من ببارد...
اما این متون بیقاعده برایم مانند مورفینی بینظیرعمل میکنند!
که این باور را در نظرم پررنگتر میکند:
افسردگی میتواند دلنشین باشد... و هیچ چیز کاملا خیر و یا دائما شر نیست! کافیست سرهای سنگین از افکارمان را قدری تکان دهیم و از زاویهی دیگری بنگریم!
"پینوشت: با کلیشه میانهی خوبی ندارم اما آرایهی تکرار گاهی میآید تا به زندگی وزن ببخشد!"