خاک حاصلخیز ما تشنه به خاک افتادهاست.
خاک و خون برپا شده دل بی صدا افتادهاست.
دستهای پینه بسته دردشان حالا کمی...
بیشتر از پیش این سوزش به جا افتاده است.
درد ما امروز رنج دیدگان خسته است.
چشمهایی که به زیر از شرم نان افتادهاست.
میرود رودی ز خون آدمیت بر زمین...
حول دنیا بر سر افراسیاب افتادهست.
دم ز عدل و عادل و مردم ستایی میزنند؛
دلق کاذب، این نقاب از دستشان افتادهست.
خون ما در شیشه شرب ناب آنها شد ولی...
طالع نحسی از آن در ظرفشان افتاده است.
کودکان ما ندانند آرزو از آن چیست!
کین عروسک ها ز دست سردشان افتاده است.
شعر من در سینه دارد، حرف های بی شمار...
جوهر جوشانم اما از توان افتاده است.
ای دریغا حسرت و اندوه ما پایان نداشت!
آدمی از آسمان بهر همین افتادهاست.
شاعر: حدیثه اله پنبهچی(کمند)