ویرگول
ورودثبت نام
کمند...
کمند...
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

خزان؟





بعضی اوقات نیاز است به تنظیمات کارخانه بر‌گردم!
خروار‌ها خروار هدف دارم که نمی‌دانم هدفم از داشتنشان چیست!
و همین‌ باعث می‌شود وقتی به سمت قلم می‌روم مغزم بوق اشغال بزند!
به نشانه‌ی اعتراض قلم را محکم‌تر روی کاغذ می‌کشم!
ناله‌ای سوزناک سر می‌دهد و خطوطش در نظرم منحنی می‌شوند...
دلم برای‌ نوشتن تنگ شده؛ اما ذهن مخشوشم امان نمی‌دهد!
قلبم تنگ و تنگ تر شده در خودش جمع می‌شود...
کاری از دستم بر نمی‌آید!

حداقل حالا نه...



"به گمانم...کلمات‌ هم خزان دارند...
آرام آرام از منجلاب مغز بیرون می‌ریزند؛ اما نه روی کاغذ!
بلکه این‌بار با ذرات هوا همسفر و در رگ‌هایمان جاری می‌شوند!
احساسی در قلبم نجوا می‌کند که
گاهی به ‌جای نوشتن‌...
باید نفس کشید...
و واژگان را زندگی کرد! "






خزانخستگیدلنوشتواژهکلمات
دور و بر من پر است از کاغذ های مچاله ای که هر کدام خاطره ای ، دردی ، ناگفته ای دارد و جایش سینه ی سطل کوچکیست که بزرگترین سنگ صبور من است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید