ویرگول
ورودثبت نام
کمند...
کمند...
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

شمع خاموش!



امسال هم گذشت!
اما نه به چشم بر هم زدنی! این بار پلک‌ روی هم نگذاشتیم و ناچار نظاره‌گر گذر زمان بودیم...
عقربه‌های ساعت چه بی‌رحمانه ساکن بودند...
و چه بی رحم، بی‌حرکت باقی ماندند!


به گمانم بوی عید این سال هم چون زمستانش، تاخیر دارد...
نمی‌دانم! شاید هم چشمان من مشکل دارند!
آخر دیگر شوقی نمی‌بینم...
لبخندشان به دل نمی‌نشیند! خوش‌حالی شان تصنعی است!

تو‌هم می‌بینی ماه من؟
حتی تو ‌هم مثل گذشته نیستی! همه چیز نو شده...
همه تغییر کرده‌اند!
اما من "این" تازگی را نمی‌خواهم!
حتی دیگر من هم مثل گذشته با همان شور سابق سریال‌های تکراری صدا و سیما را نگاه نمی‌کنم و دلم قنج نمی‌رود از مرور خاطراتی که با هر دیالوگشان داشته‌ام!

دیگر مثل قبل تر‌ها تک تک سین‌های هفت سین را با عشق کنار هم نمی‌چینم...
سبزه‌ی عید را خودم نمی‌کارم!
و آلبوم عکس‌هایمان را با ذوق ورق نمی‌زنم..
همه‌چیز فرق کرده!
آسمان شب هم چون تنگ ماهی...دیگر ماهی ندارد!
و آینه‌ در این میان، عجیب غبار آلود است!
شهر پر هیاهوست...اما هیاهویی که آشوب است!
و من در میان این تلاطم‌ها گم شده‌ام!

دلم برای آن روز‌های خاطره‌انگیز که تنها دغدغه‌ی روز و شب‌هایم پیک آدینه‌ای بود که معلم برایمان تدارک دیده بود، تنگ شده‌است!

روز‌هایی که برای ماهی گلی، که روی سطح آب شناور بود عزادار بودم و اشک می‌ریختم...
و برادرم به سادگی‌‌ام می‌خندید!

آن روز‌ها که برای فوت کردن شمع سر سفره‌ی عید لحظه‌ شماری می‌کردم!
شمعی که "تازگی‌ها"، خاموشش می‌کردند!
کاش زمان به عقب بر می‌گشت...
می‌دانی...

به گمانم به حال همان شمع دچار شده‌ام...

آتش درونم مدت‌ها پیش...
در درز دیوار‌‌ های پیش‌دبستانی "غنچه‌ها" خاموش شده!
اما هنوز‌ هم می‌سوزم!
آتشم این‌بار محو و بی‌دود است!
و من در این سوختن بی‌صدا...
هنوز ‌هم به بهار دوباره‌ی وجودم امیدوارم!
هنوز به جوانه‌زدن شکوفه‌ی زندگی، از دل این خاکستر، امیدوارم!
احمقانه به نظر می‌رسد...
می‌دانم!
اما این بار...واقعا می‌خواهم زندگی کنم!
من " این زندگی را نمی‌خواهم!"
زندگی‌ای دیگر را چطور؟
من این تازگی را می‌طلبم! تا شعله‌ور تر شوم!
گذشته را به آتش بکشم و خاکسترش را محفوظ بدارم...
تا سازنده‌ی فعل مستقبل آینده‌ام باشد!
ماه من!
این‌بار دیگر خاموش نخواهم شد!



پی‌نوشت:

" پیشاپیش...قدوم بهاری نو رسیده را...

به تمامی اهالی شهر ادب، تبریک می‌گویم!

باشد که این بهار‌، این بار خزان باشکوهی را به ارمغان بیاورد!"






بهارعیدتازگیدلنوشتمتن کوتاه
دور و بر من پر است از کاغذ های مچاله ای که هر کدام خاطره ای ، دردی ، ناگفته ای دارد و جایش سینه ی سطل کوچکیست که بزرگترین سنگ صبور من است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید