به نام شنونده ی ناگفته هایمان:))
دل آسمان پر است...
مگر چقدر تحمل دارد! دلش به اندازه ی دریاست...
درست! اما او هم دیگر خسته شده است...
چشمانش دائما پر و خالی می شود! دیگر نمی تواند تاب بیاورد و ناگاه بغض اش با صدای خوفناکی در هم می شکند و سکوت غم انگیز شهر را تبدیل به هیاهویی غمناک تر می کند!
اشک آسمان بر شیشه ی پنجره ی نوازنده ای افسرده می نشیند و او شروع به نواختن موسیقی ای سوزناک می کند...
اشک آسمان این بار بر روی گیسوان فر و در هم پیچیده ی مدیر یکی از شبکه های اجتماعی می نشیند و او در گروه های مجازی خود شروع به دلداری انسان های واقعی ای که مدت هاست هویت خود را فراموش کرده اند،می کند...
اشک آسمان روی پلک های روی هم افتاده ی پیرزنی تنها که در آرزوی یک بار دیدار دوباره ی فرزندانش در حیاط خانه ی کوچک خود بر روی صندلی چوبی ای که همسرش پیش از مرگش با دستان پینه بسته ی خود برایش ساخته بود،چشم بر روی این جهان و تمامی ناملایماتش بسته است، می چکد!
و این بار قطره اشک آسمان بر بروی مقبره زوج عاشقی که پیش از شکفتن جوانه شان خشکید،می چکد....
هق هق آسمان آنقدر بلند می شود که گلویش را خراش می دهد و قلبش را تیره می سازد! درد و غم تمام آدم های غم دار دنیا را در قلب خود گنجانده است...
این حجم از غم،از قلبش به حرکت در می آید و در چشمانش مستقر می شود و قطره اشکی به سیاهی پر های کلاغ از چشمانش جاری می شود و سپس بر روی گونه هایش می غلتد،می غلتد و می غلتد...
و در چشمان نوزاد تازه متولد شده ای که در آغوش مادرش گریه می کند،فرود می آید... گریه ی نوزاد ناگهان خاتمه میابد!
سال ها می گذرد و نوزاد کوچک تبدیل به دختر جوانی می شود که با رویاهایی از نظر دیگران ناممکن و از دید خودش سخت،اما ممکن می آید زندگی می کند...
چون هرشب زیر لحاف گرم و نرم خود می خزد و چراغ قوه ی خود را روشن می کند که هم زمان با روشن شدن آن نور امیدی در دلش می تابد و بلافاصله پس از آن خواندن کتابی که افسانه ای شیرین را روایت می کند را شروع می کند. کتاب هدیه ی یک دوست است که همین شیرینی اش را می افزاید...
صدای جیغ آسمان که این روز ها بدقلقی می کند او را از حس و حال و دنیای جذابش با بی رحمی بیرون می کشد...
از جا بر می خیزد و به سمت در تراس می رود تا درب آن را ببند.
به تراس نزدیک می شود اما درب آن را نمی بندد،در عوض وارد تراس می شود و بی توجه قطرات باران که دانه دانه و بی وقفه روی موهای خرمایی اش سُر می خورند،نگاهش مردمی که به دنبال سرپناهی در برابر باران می گردند را دنبال می کند...
نگاهش را بالا می دهد و به آسمان خیره می شود،با دیدن تیرگی آسمان به طرز عجیبی دلش می گیرد!
گویا تمامی غم های جهان در دلش لانه کرده اند!
دلش گریه می خواهد...
گریه می کند،گریه می کند و باز هم گریه می کند! گریه هایش هیچ ثمری به غیر از چشمان قرمز و پف کرده و صدای گرفته نداشته است!
دو باره به تراس برمی گردد و ناگهان چشمش به دفتر و کتاب های مدرسه اش می افتد که زیر باران مانده بودند...
فورا می رود و آن ها را به داخل اتاق برمی گرداند.
کتاب ها را به کتاب خانه ی کوچک گوشه ی اتاقش برمی گرداند که ناگهان چشمش به دفتر خاطرات کودکی اش می افتد!
آن را برمی دارد و پشت میز تحریرش می نشیند و شروع به خواندن می کند...
بعضی کلمات اشک هایش را روان می سازند و بعضی باعث شکل گیری لبخندی عمیق تر و آرامش بخش تر از اقیانوس آرام می گردند...
دست می برد و قلم اش را از توی جامدادی چوبی اش که گوشه ی میز جا خوش کرده است بر می دارد!
می نویسد،می نویسد و می نویسد...
تا بامداد در دنیای کلمات و جملات غرق بود! لذت بخش بود و اینکه خودش آن ها را خلق کرده بود لذت بخش ترش می نمود!
بار ها و بار ها داستانی که نوشته بود را خواند...
ذوق و شوق فراوانی داشت و بالاخره استعداد ذاتی خود را پیدا کرده بود!
در مدرسه داستانش را به عنوان انشا خواند و مسبب تحیر دبیر و همکلاسی هایش شد!
و سال ها بعد باعث تحیر مردم شد!
اینکه چطور یک نفر تمام درد و غم مردم را در برگه های کاغد بی جان و احساس می گنجاند؟ آن ها را شگفت زده کرده بود و خودش را هم همینطور...
این راز را تنها آسمان می دانست و ورقه های بی جان کاغذ و پیرزن تنها زیر خروار ها خاک و زوج عاشقی که در قبرستان آرمیده بودند...