کمند...
کمند...
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

هم‌ مسیر من!




گذشته...

گذشته و خاطرات آن بوی آشنایی می‌دهند.

خاطراتی که هرچقدر هم دور باشند، در خاطرم روشن‌تر و نزدیک تر از حالا‌ هستند.
گذشته ی من، کودکی دبستانی و بی دغدغه بود که حتی فکرش را هم نمی‌کرد روزی ترک همکلاسی ها و مدرسه‌ی قدیمی اش تا این اندازه دلش را تنگ و اوقاتش را تلخ کند!
که شاید اگر می‌دانست...با دیوار های نمور و نیمکت های زوار در رفته اش کمتر خاطره می ساخت‌...


و شاید اگر می‌دانست...

روی تنه‌ی درخت کهنسال مدرسه که شاهد تمام شیطنت های او و همکلاسی هایش بوده است، کمتر یادگاری می‌نوشت...

و در راه مدرسه تا خانه با همراه همیشگی اش کمتر رویا می‌بافت.

راهی که آنقدر ها هم رویایی بنظر نمی‌رسید...
اما برای دو دختر نُه ساله که این راه بیشترین مسافتی بود که بدون مادرانشان طی می‌کردند، بسیار هیجان انگیز بود!

من و ...نیمه‌ی من، کسی که در تمام این سال ها نزدیک ترین به من و زندگی ام بوده است، هر روز، این مسیر را پشت سر می‌گذاشتیم، صبح ها با خواب آلودگی و تصمیم برای ترک تحصیل و بعد از ظهر ها با خنده و شادی و ماجراهای هیجان انگیز و شنیدنی...

از آنجا که هیچ وقت همکلاسی نبودیم ، از اتفاقات کلاس و تکالیف و معلم ها گرفته...تا داستان های جنجالیه دانش آموزان مدرسه...صحبت می‌کردیم.

و گاهی در این میان...سری هم به سرزمین خیال می‌زدیم!
در این چند دقیقه‌ای که همقدم بودیم، گاهی پلیسی مخفی در پی جاسوس دشمن و گاهی هم تحت تاثیر مختارنامه، یاری از یار های امام در واقعه‌ی عاشورا می‌شدیم.

گاهی در آسمان ها سرک می‌کشیدیم و به یاد سریال آب پریا با طبیعت یکی می‌شدیم.

به یاد دارم او همیشه می‌خواست آب پریا باشد، و من هم با اینکه  آب پریا را بیشتر دوست داشتم، قبول می‌کردم و در نقش ابر پریا و ابر کوچکش غرق می‌شدم!

در میانه‌ی راه، درست مقابل خانه‌ای بزرگ، تونلی قرار داشت که از پیچش شاخه‌های درخت انجیر در هم ساخته شده بود!

تونل کوچکی بود...

اما در نظر ما بزرگ می‌نمود!

مانند آلیس در سرزمین عجایب از میان آن عبور کرده و این تونل مرموز را نامگذاری کردیم!

راه به این ترتیب می‌گذشت و هر روز متفاوت تر از دیروز بود...و همین راه مدرسه را با تمام خستگی های درس و کلاس، برایم دلپذیر می‌کرد! آنقدر که هیچ وقت نمی‌خواستم به پایان برسد.

اما خب...بالاخره هر راهی زمانی به آخر می‌رسد...

ما هم در پایان مجبور به خروج از داستان هایمان و پذیرش واقعیت می‌شدیم.
درست در تقاطع کوچه‌ای که دیدنش به معنای واژه‌ی خداحافظی بود، مقابل نانوایی می‌ایستادیم  و کمی بیشتر حرف می‌زدیم و برای گفتن واژه‌ی "خداحافظ" فرصت بیشتری می‌خریدیم.


...........

حالا سال ها از آن جریان می‌گذرد!
شاید دیگر هم مسیر هم  و یا دو دختر بچه ی کوچک نباشیم...
اما هنوز هم با دیدن هم شروع به رویابافی و غرق شدن در داستان های بی سر و ته می‌کنیم...
هنوز هم در نقش های مختلف فرو می‌رویم...
و هنوز هم با دیدن تونل کوچک که اکنون پوسیده و فرتوت شده است، خاطراتمان زنده می‌شوند و ذوق
می‌کنیم!


ممکن است بچه گانه به نظر برسد...اما من این رفتار های بچگانه را از اعماق جان دوست می‌دارم:)


هیجان انگیزترک تحصیلدانش آموزانخاطراتدوست صمیمی
نوشته‌های یک تناقض؛ وبلاگ شخصی: kamand.royablog.ir کانال تلگرام: Hobootedard
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید