سلام خانم دکتر عزیز،
ذهن من از همان دوران کودکی با واژه "روانی" پر شده است، که همه به مادرم نسبت میدادند. این واژه به قدری برایم عذابآور بود که آرزو میکردم کله غاز مانند همه آنهایی که چنین چیزی را به مادرم نسبت میدادند از تنشان جدا کنم و سپس درسته ببلعم، هرچند با آن جثه کوچکم قادر به انجام چنین کاری نبودم.
وقتی مادربزرگم و خالهام به خانهمان میآمدند، در گوشی بمن میگفتند: هوی دختر مثل مادرت "روانی" نشوی ها وگرنه کسی نمیآید تو را بگیرد.
خانوم دکتر هر چند از این سخنان بیزار بودم و ترجیح میدادم کر باشم تا شاهد رنج کشیدن مادرم با این سخنان یاوه نباشم اما با همه اینها ، آن سخنان توانستند اثرشان را روی من بگذارند
خانوم دکتر نازنینم
نوجوان که بودم ، تمام رویاهایم پر شده بود از اینکه بتوانم فردی بزرگ شوم آنهم تنها برای اینکه شبیه مادرم نشوم . اما حالا که به سیر تطور خویش نگاه میکنم ،به خوبی متوجه میشوم که به طور عجیبی شبیه مادرم شدهام.
شبها تا صبح بیدارم، از زندگی خستهام و حتی از مراقبتهای ساده مثل شانه زدن موهایم ناتوانم. وقتی به اطرافیانم نگاه میکنم، هر کدام در حال پیگیری آرزوهایشان هستند، اما من به گوشهای نشسته و بی تفاوت به اطرافم مینگرم.
خانم دکتر، احساس میکنم دارم به تدریج روانی میشوم. از انسانها هراس دارم و زنگ گوشی و زنگ در خانه برای من به مثابه بمب های روانی هستند که هر لحظه امکان دارد مغزم را منفجر کنند . این وضعیت مرا به یاد مادرم میاندازد که هرگاه از آدمها خسته میشد، میگفت: "از آدمها خوشم نمیآید."
خانوم دکتر از آدم ها خوشم نمی آید. و روحم به شدت درد میکند و به دنبال کسی میگردد که بتواند مرا با خود آشتی دهد .
کاش مردم به اندازه جسم هم، به روح هم رسیدگی میکردند.
خانم دکتر، به نظر میآید که در آستانهی روانی شدن قرار دارم.
پ/ن: کاش خیرین بی نام و نشانی بودند در داخل پاکت برایم محبت انباشته میکردند.