سوکورو تازاکی بی رنگ
سوکورو تازاکی بی رنگ
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ سال پیش

از آندرومدا با عشق


بخش اول : صدای درخت های کاج خبر از شروع پاییز میدهند.

روی تخت خوابیده بود ، رو به پهلو کنار پنجره سرتاسری اتاق. لای پنجره به مقدار کمی باز بود . باد خنکی فضای اتاق رو به کل عوض کرده بود. به لطف باد حاال عطر اون کل اتاق رو پر کرده بود . صدای درخت های کاج اطراف خونه داخل اتاق شنیده میشد. این صدا خبر از رسیدن پاییز میداد. مطمئن بودم این با تمام پاییز هایی که تجربه کردم فرق داره . ماشین های کمی از خیابون کناری عبور میکردن . به لطف این اتفاق خبری از صداهای گوش خراش نبود.

روی زمین نشسته بودم و کمرم رو به کتابخونه ی کوچک و کهنه ام تکیه داده بودم. اگر قرار بود جایی غیر از صندلی یا روی تخت بشینم همیشه اینجا بهترین نقطه بود.

غروب داشت میرسید . انگار آخرین ذرات نور خورشید با مرگ جای خودشون رو به تاریکی شب میدادن. چراغ های اتاق خاموش بود و بچه گربه روی پای من خوابیده بود.

وقتی نوازشش میکردم ضربان تند قلبش رو حس میکردم . صدای خروپف گربه ها همیشه آرومم میکرد . مدت زیادی نبود که رابطه ی من و بچه گربه باهم خوب شده بود.

سرمو به سمت تخت برگردوندم. من داشتم به یکی از نقاشی دوره رنساس نگاه میکردم یا یکی از مجسمه های مجسمه های میکل آنژ، بین این دو مطمئن بودم.ظرافت طرح اندامش رو انگار با بهترین قلمو های دنیا طراحی کرده بودن . با کمی دقت رد دست های مجسمه ساز هایی رو میدیدم که با ظرافت تمام اقدام به تراشیدن بدن یک زن میکنن . بادی که وارد اتاق میشد موهای روی شونش رو تکون میداد اما اونقدر قوی نبود که اون هارو از جایی که بهش تکیه کردن پرت کنه.

لحظه ای چشمام رو بستم . انگار دستم روی قفسه سینش بود. اطمینان داشتم این صدای قلب بچه گربه نیست. نمیتونستم چشمام رو باز کنم . دستام بدون حرکت مونده بودن. من فقط صدای ضربان قلبش رو میشنیدم . تعداد کم ضربان خبر از حضور اون در دنیای رویا رو میداد. دیگه حتی خبری از صدای درخت ها هم نبود، سکوت مطلق.

موقعیت دستام بالاتر از جناغ سینه و پایین تر از گردنش بود. اون قدر عمیق به این صدا گوش کردم که ریتم ضربانش رو حفظ شدم .

بعد از چند لحظه صدای درخت ها دوباره توی اتاق پیچید.چشمام باز شد خورشید پایین تر رفته بود . دستم هنوز روی قلب بچه گربه بود حالا اون بیدار شده بود و سعی میکرد انگشت های منو گاز بگیره . کمی باهاش بازی کردم و از شکم کوچکش بلندش کردم و پیشونی کوچیکشو بوسیدم.اون یادگاری مادرم بود.

یه روز بارون میومد و هوا سرد بود . دیدم مادرم با یک جعبه ی مقوایی نسبتا بزرگ وارد خونه شد . حتی دستکش هم به دست کرده بود. فکر میکردم شاید قراره وسیله های قدیمی رو جمع کنه. اما وقتی در جعبه رو باز کردم . فقط یه بچه گربه سیاه کوچیک رو کنج جعبه دیدم . خیلی تعجب کرده بودم به مادرم خیره شدم .

اون از حیوانات خانگی میترسید ، همیشه بزرگترین مانعشون برای حضور در خونه ی ما بود اما حالا ...

مادرم بهم گفت : فکر نکن اوردم نگهش داری . هزینه های درمانش رو میدیم ، توی این مدت توی بالکن میمونه و به محض اینکه حالش خوب شد برش میگردونیم به خیابون یا به کسی میسپریمش.

هنوز برام معماست که چطور برش داشته . دستکش توی دستش بهم میگف حسابی سختی کشیده . بهش گفتم چطور اطمینان داری که مادرش به سمتش بر نمیگشت . بهم گفت : بیشتر از دو ساعت کنار سنگ فرش های خیابون منتظر بودم اما خبری از مادرش نشد. در ضمن من از احساس مادرانه ای بر خوردارم که تو از داشتنش محرومی اون بهم میگفت این بچه گربه در حال حاضر تنها ترین بچه گربه دنیاست و نمیتونستم بی تفاوت باشم .بعد از اون روز وقتی از دانشگاه به خونه اومدم با صحنه ی عجیب تری مواجه شدم . بچه گربه نه توی بالکن بود نه مشغول بازی یا خوردن غذا . اون بغل مادرم بود ، اونو مثل بچه های انسان به آغوش گرفته بود و داشت به آرومی با شیشه شیر بهش شیر میداد. از اون روز به بعد همه چیز تغیر کرد . گربه از خونه ی ما نرفت . اون شده بود یار و یاور مامان و مادر هم مثل یک پرستار 24 ساعته مشغول رسیدگی و نوازش بود .

روزی که مامان رفت کل خونه رو دنبالش گشت . نشست روی همون صندلی که بوی مادر رو میداد . تمام ساعت رو اونجا مینشست . حاضر نبود بغل کس دیگه ای رو قبول کنه . لاغر شده بود، کلافه بود و میرفت بالای بلندی های خونه تا مامان رو پیدا کنه . متوجه شده بودم اون هم به مامان وابسته شده بود هر چند دیر اما میتونستم حس کنم حس مادر یکطرفه نبود.

یک روز خودم مشغول خوندن یکی از کتاب های یوکیو میشیما کرده بودم . ناگهان روی پاهای من اومد و همونجا خوابید. کمی بهش نگاه کردم موقعیت مناسبی نبود اما اونقدر سنگدل نبودم که بلندش کنم . با خوابیدنش روی پاهام هم با من آشتی کرده بود هم باعث شد بیشتر از همیشه کتاب بخونم اونجا برای اولین بار ضربان قلبش رو شنیدم .

گربه رو به سمت لوازم بازیش هدایت کردم و به سمت تخت رفتم . هنوز خواب بود هنوز ریتم اون ضربان رو حفظ بودم . میخواستم مطمین شم این همون صداست . آروم شونه هاشو نوازش کردم . دستم رو به سمت گردنش بردم و سپس روی همون نقطه ای گذاشتم که چند لحظه پیش حس میکردم، بالای جناغ پایین تر از گردن . این همون صدا بود این همون ریتم بود . به گربه نگاه کردم اما اون مشغول خوردن آب توی ظرفش بود.

هنوز خوابیده بود. نگاهمو به سمت صورتش بردم . همه چیز مثل همیشه زیبا بود حتی زخم کوچک سمت چپ پیشونیش . احساس کردنم بدنش تکون خورد آهسته به سمت من برگشت و لبخند آرومی زد.

هرگز اون روز رو فراموش نکردم . هرگز اون ریتم رو از یاد نبردم.


بخش دوم : آندرومدا 5.2 میلیون سال نوری


بعنوان کمک راهنمای گردشگری یک موزه استخدام شده بودم . توی این موزه نه خبری از اشیای باستانی بود نه تاریخی . این یک موزه ی کوچک فضایی بود؛ داخلش پر بود از سنگ های کهکشانی که به زمین برخورد کرده بودن از ماقبل تاربخ تا همین اواخر. توی این موزه بخشی مربوط به منظومه ی شمسی، ستارگان و قمرها و دیگر کهکشان ها وجود داشت . من موفق شده بودم بعد از مدت ها بیکاری توی این بخش از موزه استخدام بشم. اون روز ها کار پاره وقت با حقوق مناسب خیلی زیادی وجود نداشت . کارکردن توی این محیط هیچ ارتباطی به رشته ای که مشغول تحصیلش بودم نداشت اما برای من توی اون موقعیت اون شغل بهترین اتفاق بود ، یه خوش شانسی به تمام معنا.

نه از ستاره ها چیزی میدونستم نه از قمرها . هیچ خبری از دانش مرتبط به کهکشان های دیگه هم در من وجود نداشت. من حتی منظومه ی شمسی رو هم به درستی نمیشناختم و همیشه ترتیب سیاره هارو اشتباه میگفتم . زحل و مشتری ، اورانوس . نپتون همیشه جاشون رو باهم عوض میکردن تا من ترتیبشونو اشتباه بگم انجام همچین اشتباهاتی از یک دستیار گردشگری موزه واقعا فاجعه آمیز بود روز های اول کار واقعا افتضاح بود.

رییس بخش بابت این افتضاح بهم دو تا راه پیشنهاد کرد :

مطالعه ی بیشتر و خوندن کتاب یا اخراج.

حالا مجبور بودم درحالی که باید وقت زیادی رو صرف تحقیقات درسی میکردم بخشیشو صرف شناخت و خوندن کتاب های قطور مربوط به ستارگان و کهکشان ها میکردم تا بتونم راهنمای خوبی برای بچه مدرسه ای ها و پدربزرگ مادربزرگ ها بشم .

وقتی به بخشی از کتاب رسیدم که نزدیک ترین کهکشان نسبت به کهکشان ما رو معرفی میکرد به آندرومدا برخوردم. آندرومدا کهکشانی با 2.5 میلیون سال نوری فاصله نسبت به کهکشان راه شیری.

لحظه ای خودم رو توی یکی از سیارات آندرومدا تصور کردم . 2.5 میلیون سال نوری فاصله با اتاقی که توش بودم ، حتی فکرشم غیر ممکنه . به زمین برگشتم . ساعت نزدیک های سپیده دم رو نشون میداد من از سر شب در حال تقلا برای موندن در پست کمک راهنمای موزه فضایی بودم ، خواب به کم کم خودش رو بهم نزدیک میکرد. به اخرین پاراگراف صفحه ای که مقدمه آندرومدا رو تعریف مکیرد نگاه کردم

" انتظار میرود که آندرومدا و راه شیری در 4 تا 5 میلیارد سال آینده با یکدیگر برخورد کنند "

اون موقع احتماال هیچ خبری از من نیست اما فکر کردن به این برخورد حس خوبی داشت . کتاب رو بستم و خوابیدم.

هرروز صبح قبل رفتن به کتابخونه یا موزه غذای گربه رو توی ظرف میذاشتم ، در صورت لزوم خاک اون رو عوض میکردمو میبوسیدمش . اوضاع محل کار تا حدودی بهتر شده بود دیگه خبری از اشتباهات فاحش قبلی نبود و کارفرما هم از عملکرد من راضی بود .

وقتی شب ها به خونه برمیگشتم مجبور بودم ساعت ها درس بخونم و مطالعه کنم ، مدتی آهنگ گوش میدادم ، کمی با گربه بازی میکردم ، اون رو روی میز کارم میذاشتم و شکمش رو نوازش میکردم و اگر جونی توی بدنم بود برای خودم چیزی درست میکردم . دیدن گربه انتهای روز توی اوج خستگی این درد رو تا حدود زیادی تسکین میکرد حتی با وجود اینکه این اواخر دوباره مثل قدیم بهم کم محلی میکرد.

بخاطر کمبود بازدید کننده در شروع فصل سرما و امتحانات میتونستم بعضی از روز هارو بطور کامل در اختیار خودم باشم . دیگه خبری از کار پاره وقت نبود . صبح اون روز حتی دلم نمیخواست به کتابخونه برم و تصمیم گرفتم تمام کارهامو از داخل خونه انجام بدم . دلم میخواست وقت بیشتری رو با گربه بگذرونم شاید بتونم ارتباطمو باهاش بهتر کنم .

هوا هنوز اونقدر سرد نشده بود مقداری پنجره رو باز کردم . با باز شدن پنجره باد پاییزی رو حس میکردم . برام عجیب بود نزدیک زمستون بودیم ، طبیعی بود سوز زمستون وارد اتاق بشه نه باد پاییز . به هر حال این باد همیشه برای من عجیب بود . به اتاقم نگاه کردم . هوا داشت تاریک میشد. نور آفتاب به کمترین حد خودش رسیده بود . همه چیز برای من آشنا بود .

چراغ مطالعه رو روشن کردم تا دوباره به کارم برگردم چشمم به کتابی که از موزه گرفتم افتاد

" راهنمای شناخت ستارگان ، سیارات و کهکشان ها "

حالا برای من آسمون فقط به خورشید و ماه و ستاره هایی که قابل دیدن بودن خلاصه نمیشد. احتمالا مثل خورشید، پروکسیما قنطورس هم سعی در زنده نگه داشتن فرزندانش داشت . دوباره توجهم به اون کهکشان جلب شد ، آندرومدا ، 2.5 میلیون سال نوری فاصله...

به خودم گفتم چطور امکان داره دو نفر 2.5 میلیون سال نوری فاصله داشته باشن ؟ چطور امکان داره ارتباطی شکل بگیره ؟

خودم رو توی زمین و اون روی توی یک سیاره از آندومدا تصور کردم . 2.5 میلیون سال نوری فاصله .

فکر نمیکردم خوندن مطالبی از روی ناچاری کار تا این حد من رو به این تصویر سوق بده . شاید باید با اون موزه آشنا میشدم ، شاید باید اون کتابو میخوندم و آندرومدا رو میشناختم تا بفهمم چقدر از هم دور شدیم .

حالا مطمئن بودم اون توی آندرومداست. صدای تکون آخرین برگ های روی درخت های کاج اطراف رو به واسطه ی باز بودن پنجره میشنیدم. با صدای میو ی گربه به خودم برگشتم بعد از چند روز متوالی بی محلی به سمت من اومد . یاد روزی افتادم که بعد از رفتن مادر خیلی ناگهانی روی پای من خوابید . ازش خواستم بهم این فرصت رو بده که برم و در کنار کتابخونه بشینم . به محض نشستن خودش رو به من رسوند و مثل یک گلوله ی سیاه پشمی در خودش حلقه زد و تصمیم گرفت همونجا بخوابه . مثل همیشه نوازش رو از پشت گردنش شروع کردم تا آروم آروم به سمت شکمش برسم . دستم روی دنده هاش بود باز صدای قلبشو شنیدم . دستام حرکاتشو احساس میکرد . مدتی به همون حالت موندم کمی چشمامو روی هم گذاشتم تا من هم مثل اون مقداری آرامش داشته باشم . احساس کردم ضربان به اون اندازه سریع نیست ، همه چیز تغیر کرده بود ، صدا ریتم همه چیز ، احساس میکردم این ریتم از ضربان قلب رو میشناختم این صدا برای من آشنا بود. دستم دیگه روی بدن گربه نبود ، همون جای قبلی ، بالای جناغ سینه پایین گردن . چشمام رو باز کردم اون خوابیده بود . من روی تخت کنارش نشته بودم و فقط به صدای قلبش گوش میدادم .

" انتظار میرود که آندرومدا و راه شیری در 4 تا 5 میلیارد سال آینده با یکدیگر برخورد کنند "

چشماش رو به آرومی باز کرد، به سمت من برگشت . خیلی وقت بود ندیده بودمش حاال میتونستم زنونگی و پختگی بیشتری رو توی چهره و اندامش ببینم . هنوز زیبا بود ، چند ثانیه بهم نگاه کرد . بهش خیره شده بودم حاال من اونجا بودم توی آندرومدا . 2.5 میلیون سال نوری فاصله رو طی کرده بودم و دوباره دیده بودمش . به آرومی بهم لبخند زد.

وقتی به گربه نگاه کردم اون هنوز خواب بود . حالت خوابیدنش درست مثل وقتی بود که روی پاهای مادرم میخوابید . مادرم میگفت اون یک گربه ی معمولی نیست . هیچ گربه ای معمولی نیست .

گنکی کاوامورا میگفت :

" گربه ها واقعا فوق العادن نیمی از اوقات شمارا نادیده میگیرن اما انگار دقیقا میدونن چه زمانی به دلداری نیاز دارید"

گربه رو نوازش کردم . لحظه که به ارومی به سمت من برگشت رو جلوی چشم خودم دیدم . یبار دیگه یاد اخرین پاراگراف افتادم .

" انتظار میرود که آندرومدا و راه شیری در 4 تا 5 میلیارد سال آینده با یکدیگر برخورد کنند"

داستانداستان کوتاهادبیاتداستان نویسینویسندگی
دانشجوی ارشد صنایع شیفته علوم کامپیوتر علاقمند به پیاده سازی هوش مصنوعی در حوزه سلامت که همچنان در دنیای موراکامی گم شده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید