ایستگاه آکاساکا , زمستان های هوکایدو
 Akasaka Station , winters of Hokkaido

بعد از چند سال توی ایستگاه مترو آکاساکا بدون هیچ اعلان قبلی به صورت کاملا تصادفی دیدمش. اون روزا من توی توکیو دانشجو بودم و تلاش میکردم تا از آخرین پژوهش های خودم تو دوره دکترا دفاع کنمو اون اما ...
مدت ها بود که ندیده بودمش, به خیال خودم فکر میکردم حتما حتی چهرشم از یادم رفته اما باید اعتراف کنم فقط چند ثانیه نیاز داشتم تا اونو کاملا یادم بیاد.
کت و دامن اداری یک دست طوسی , پیرهن حریر سفید , جوراب شلواری های کاملا کمرنگ و کفش های پاشنه بلندی که پاهاشو از همیشه جذاب تر میکردن. روی صورتش خبری از آرایش غلیظ نبود فقط آثار مقداری کرم پودر روی گونه و رژ قرمزی که با ظرافت خاصی روی لب هاش کشیده شده بود.
من همیشه توی مسیر مترو محل زندگیم تا ایستگاه نزدیک دانشگاه غرق کتاب های خودم بودم اما این دفعه یک آن با دیدنش حس کردم شبیه بقیه مردایی شدم که مطمئنم زیر چشمی بهش نگاه میکردن و اندام و زیباییشو برانداز می کردن .
هنوز زیبا بود , مثل روز اول حتی چین و چروک های جوون روی صورتشم روی زیبایی اون لحظه اش اثر مثبتی داشت . من با فاصله ی چند متر به تعداد انگشت شماری آدم باهاش فاصله داشتم و اون ایستاده بود و با دست راستش میله های داخل قطار رو گرفته بود. میدونستم نزدیک منطقه ی اکاساکا مرکز ملی هنر توکیو قرار داشت اما مطمئن بودم اونجا خبری از مجسمه های میکل آنژ نیست.
ظرافت دست راستش وقتی میله های قطارو گرفته بود منو یاد دستای خواهرم مینداخت.کوچیک , ظریف , استخونی با ناخن های لاک نخورده ای که برق میزدن. یادم میاد اینو بهش گفته بودم , این که دستای تو منو یاد دستای خواهرم میندازه. خواهری که درست وقتی داشت تازه زندگی رو میفهمید قلبش برای همیشه خاموش شد.حالا حتی خبری از دستای خواهرمم نبود.
پیدا کردن کسی که دستاش شبیه خواهرم باشه توی ژاپن واقعا کار سختی بود اما من موفق شده بودم اون آدمو پیدا کنم.
ذهنم مدام درگیر بود.باید, باید میرفتم و بهش میرسیدم , باید حالشو میپرسیدم , باید دوباره لبخندشو میدیدم. مهم نبود چطوری یا به چه بهونه ای باید اینکارو میکردم. بینمون سه تا آدم بود.قدم اولو برداشتم.از نفر اول عبور کردم.
تنم خیس عرق بود . از چی میترسیدم؟ نمیدونم – نگران چی بودم ؟ بازم نمیدونم . صبر کردم تا مقداری آروم شم دوباره زیر چشمی نگاهش کردم . مثل همیشه خونسرد بود . دوباره نگاهمو به سمت دست راستش بردم .

خواهرم کومیکو رو دیدم. لباس قشنگ گل گلی , کلاه آفتابگیر و دامن چین دارش تنش بود . من عاشق اون لباس بودم. بهم گفت : دستمو بگیر برادر بزرگه نباید بترسی من تورو میبرم سمتش. باورم نمیشد این همون دستایی بودن که میله های قطار رو گرفته بودن.
اما من برام خیلی سخت بود دستشو بگیرم . یاد لحظه هایی افتادم که با کومیکو توی فضای سبز اطراف خونمون بازی میکردم . خبری از اسباب بازی های داخل پارک نبود. فقط یک مکان پر از درختای گیلاس و یک پیاده روی ساده وسطش . ما فقط اونجا دنبال هم میدویدیم . یاد اون لحظه ها درست وقتی نفر اول رو رد کردم, دیدن کومیکو , نگاه کردن به دست راست اون زن برام امیدوار کننده بود انگار واقعا کومیکو بهم کمک کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم . به ماهیچه های پام فشار اوردم و نفر دوم هم رد کردم.
اون لحظه فکر نمیکردم توی مترو باشم . حالتی که داشتم حالت همیشگی رویانوردیم بود. کنار دست خودم آقای رویا نویس رو دیدم . همونی که همیشه رویا های منو مینوشت. توی هر لحظه ای که بودم , توی خواب , توی بیداری , وقتی برقای اتاقمو خاموش میکردمو به اپرای دون جیووانی گوش میدادم یا وقتی نگاهم به کتابای موراکامی کتابخونم خیره میشد. اون خط به خط و فریم به فریم رویاهای منو ضبط میکرد . حالا کنار من ایستاده بود . خیلی آروم بهم گفت : تو هیچ وقت این رویا رو نداشتی . این که ممکنه بعد این همه سال اونو توی مترو آکاساکا ببینی درست چند ساعت قبل از دانشگاه .
آقای رویا نویس بهم گفت : نمیتونم بهت قول بدم که وقتی رفتی جلو چی میشه اما میتونم بگم نرفتنش خیلی بد تر از رفتنشه . اگر بری من هم احتمالا هاردی که توی مغزت توش رویاهاتو ذخیره کردمو فرمت میکنم . هر اتفاقی بیفته اینکارو میکنم فقط به شرطی که تو بری سمتش . اون وقت دیگه رویا ها و خط های زمانی مصنوعی از مغزت تغذیه نمیکنن. اما اگه نری مطمئن باش هزاران ترابایت رویا رو برای خودت خریدی ,
یه مرگ تدریجی دردناک!!
ترسیده بودم . آقای رویا نویس همیشه جدی بود اما این دفعه بیشتر از همیشه جدی بود . اون فراتر از وظایفش داشت سعی میکرد به من کمک کنه شاید هم دلیلش این بود بخاطر کهولت سن از کار کردن کنار رویاپردازی مثل من خسته شده و فقط دنبال اینه که از دست من خلاص شه.
کنار نفر دوم دیکه خبری از دنیای زیبای کومیکو نبود . فقط رویا بود رویا ... به اطرافم نگاه کردم فقط سایه میدیدم و خبری از آدم های کنارم نبود . دوباره حرفای رویا نویس رو مرور کردم میدونستم مغزم فضای خالی برای این همه رویا رو نداره . باید یکاری میکردم . سرم داشت منفجر میشد.

آقای رویانویس با صدای بلند گفت : عجله کن !!! ایستگاه بعد نزدیکه !!! به حرفش گوش دادم با خودم جنگیدمو نفر دومم رد کردم . این دفعه نه پیش کومیکو بودم نه توی دنیای رویا کنار آقای رویا نویس .
1300 کیلومتری توکیو , کوهستان های اطراف ساپورو , منطقه ی هوکایدو , زمستون چند سال قبل , کافی شاپ مارومی . به اطرافم نگاه کردم تا خوب اون روز رو یادم بیاد. وقتی فهمیدم اون روز با اون زن توی قطار قرار داشتم ضربان قلبم شدیدا افزایش پیدا کرد . متاسفانه اون زمان خبری از قرص های پروپرانولم نبود . آخه من تازگی ها به بیماری تپش قلب شدید مبتلا شدم.
من این قرارو دوست نداشتم. اینجا همون جایی بود که ...
در باز شد اومد داخل کافی شاپ . از قهوه تلخ متنفر بود , آمریکانو دشمن اصلیش بود و هرگز باهاش کنار نیومد.از طرفی شیرینی نسبتا زیاد موکا و کارامل ماکیاتو هم اذیتش میکرد . لاته رو ترجیح داد . لاته با قهوه ی صد در صد عربیکا. معلوم بود دلش نمیخواد توی کافی شاپ باشیم . بهم گفت بریم و توی ارتفاعات قدم بزنیم .
این جز معدود حرف های اون روزش بود . آروم قدم زدن رو شروع کردیم , مهم ترین تفاوتش با قدم زدن های قدیممون این بود که دیگه کنار هم راه نمیرفتیم . این خبر خوبی نبود اما اون ترجیح میداد جلو تر از من قدم برداره . میدونستم قرار نیس اتفاقای خوبی بیفته . سیر وقایع بینمون فاصلمون رو تا حد وحشتناکی زیاد کرده
بود. اول هر کدوممون یک سمت جوب آب رفتیم و حالا هر کدوم یک سمت رود خونه های خشن هوکایدو بودیم. هیچ حرفی بینمون رد وبدل نمیشد فقط آروم آروم راه میرفتیم و قهوه هامون رو میخوردیم . رسیدیم به همون نیمکت همیشگی , زیر درخت کاجی که از چنتا از میوه هاش و برگ نی برای من کشتی تزئینی درست کرده بود.
کاملا خونسرد بود. بعد از چند دقیقه برگشت به سمتم با آخرین لبخندش توی آخرین ملاقاتمون گفت : یک روز زمستان های هوکایدو روح منو میدزدن . بعدش هرگز سعی نکن پیدام کنی !!
بعدش هرگز سعی نکن پیدام کنی !! . این آخرین حرفش بود .
من همچنان نشسته بودم روی نیمکت اما اون کم کم به سمت پایین کوه حرکت کرد . نگاهمو به سمت چپ بردم دیدم داره هر لحظه کوچیک و کوچیک تر میشه . میخواستم بیشتر ببینمش من این حقو داشتم اما باز یاد حرف چند دقیقه پیشش افتادم.

بعدش هرگز سعی نکن پیدام کنی !!
سریع نگاهمو برگردوندم به شهر ساپورو نگاه کردم . بدون اینکه به چیزی فکر کنم فقط متوجه شدم زندگیم دچار تغییر بزرگی شده . انتظارشو داشتم اما نه به این شدت .
شاید با گفتن این حرف قصد داشت برای همیشه پل بینمون رو خراب کنه . شایدم فقط سعی کرد انتزاعی حرف بزنه.
از نفر سوم بخاطر اینکه باعث شده بود این خاطره یادم بیاد متنفر بودم. بهش نگاه کردم . مرد قد بلندی بود با موهای روشن بی تفاوت داشت به پنجره های قطار نگاه میکرد که سعی داشتن تصویری از تونلی که قطار از اون رد میشد رو به هر سختی تو تاریکی نمایش بدن.
در های مترو باز شد . توی دنیای خودم بودم . دیر متوجه شدم . خواستم اسمشو صدا کنم و بگم صبر کن اما خودش صدام کرد . توی سرم با همون صدای زنونه ی زیبای همیشگیش گفت :
یک روز زمستان های هوکایدو روح منو میدزدن . بعدش هرگز سعی نکن پیدام کنی !!
شنیدن این حرف تمام عضله هامو منقبض کرد . اون زن وارث دستای خواهرم بود . دست راستشو از رو میله برداشت و با آرامش به سمت در رفت . کمی صبر کرد . مطمئن بودم متوجه حضور من شده و حرف توی مغزم مستقیم از سمت خودش بوده .
بعدش هرگز سعی نکن پیدام کنی !!.
از قطار بیرون رفت آروم قدم میزد مثل همیشه .
در های قطار بسته شد...
آقای رویا نویس گفت : متاسفم!

مکان ها :
آکاساکا : نام یکی از محله های توکیو که محل تولد برخی از شرکت های حوزه فناوری ژاپن میباشد.
هوکایدو : شمالی ترین جزیره ژاپن با بافت جغرافیایی کوهستانی و آتشفشانی ، درخت های کاج یکی از پوشش های گیاهی این منطقه میباشند.
ساپورو : مرکز استان هوکایدو
کافی شاپ مارومی : یکی از مافی شاپ های نسبتا معروف ساپورو