تقریبا یک ساعتی میشه که توی کتابخونه ی دانشگام . به بچه گربه ای که نجاتش دادم نگاه میکنم . باید اعتراف کنم که با سه تا خواهر و برادر خودش کل کتابخونه ی دانشگاهو روی سرشون گذاشتن.
کار من شده نگاه کردن به بچه گربه سیاه رنگی به اسم بلک بولت . دیگه خبری از خوندن مقاله هایی با عنوان
" کاربرد دیپ لرنینگ در تشخیص و پیشگیری بیماری های قلبی با کمک تصاویر سی تی - آنژیو " نیست .
همش بلک بولت !!!
از همون ساعتی که میام تا همون لحظه ای که نگهبان کتابخونه میگه باید کم کم جمع کنم برم.
اسم بلک بولت اسم یکی از ابر قهرمان های ماروله که قدرتش توی صداشه وقتی کوچکترین حرفی میزنه میتونه یه برج صد طبقه رو با خاک یکسان کنه. بچه گربه ای که من این اسمو روش گذاشتم هم تا حدودی به این موضوع مربوطه اول چون سیاهه و دوم چون برای اولین بار با جثه ی کوچیکش جلوم بصورت وحشتناکی فیف میکرد . از انتخاب این اسم راضی ام .
یادم میاد یکی از پایه های اصلی ارتباطمون وجود گربه ها بود . هر وقت این چهارتا بچه گربه و در مرکزیتشون بلک بولت رو میبینم احساس میکنم درست روی صندلی کناری با ترکیب بادی که از پنجره ها وارد میشه و صدای برگ درختا میتونم هم صداشو بشنوم هم حالتی از بدنشو درست روی همون صندلی تصور کنم.
میتونم با اطمینان کامل بگم اگه بهش میگفتم " هی درس خوندنو ول کن . ببین اونجارو اون بچه گربه هارو میبینی . به اون سیاهه دقت کن . نه اونی که زیرش موهای سفیده نه اونی که کاملا سیاهه . اسمش بلک بولته من نجاتش دادم درست لحظه ای که کلاغا اومدن بالاسرش “ چهرش چطور میشد . ترکیبی از خنده و ذوق زدگی در حالی که سعی میکرد سکوت سالن مطالعه رو نگه داره میتونس از همیشه بهترش کنه .
هر روز که میام کتابخونه اول باید یه کتاب با موضوع دیگه بخونم فرق نداره رمان یا فلسفه یا تاریخ یا ...
اول هر چیزی جز مطالب درسی و مقاله. اما این روزا کل کارم شده اول مطالعه کتاب غیر درسی و در صدرش رمان و بعد هم تماشای بلک بولت و خواهر برادراش در حالی که دارن باهم دیگه بازی میکنن و تصور اینکه برای لحظه ای فرد دیگه ای رو کنار خودم میبینم همه چیز با جزییات کامل . فریم به فریم برام قابل تعریفه.
وقتی اونقدر سرمو با این چیزا گرم میکنم نباید انتظار داشته باشم سیمنار ارشدم جمع شه اما الان در حال حاضر چیزی مهم نیس . شاید عجیب باشه اما حتی این یادداشت هم توی کتابخونه مینویسم.
من زیبایی در لحظه رو خیلی دوست دارمو اگر این زیبایی با گربه عجین شده باشه امکان نداره بی تفاوت از کنارش بگذرمو بشینم درس بخونم چون بنظرم خیلی احمقانه میاد.
فکر میکنم دیگه نباید حرفای امروزو طولانی کنم. ازتون یه سوال داشتم. تا حالا شده یه شب خیلی بد داشته باشین و حتی نتونین لحظه ای به فردای اون روز فکر کنین اما درست بعد از اینکه با چشمای قرمز و بدون خواب صبح فرداشو شروع میکنین یه اتفاق خیلی خاص براتون بیفته و زندگی در گوشتون زمزمه کنه که هی میتونم هنوزم برات اتفاقای خوب بسازم ؟ میتونین حسشو تصور کنین؟
این داستان آشنایی من با بلک بولته و فکر میکنم هیچ وقت تو زندگیم فراموشش نکنم . حتی با وجود اینکه دلش میخواس منو چنگ بزنه چون فکر میکرد من یه کلاغ بزرگ بدون منقارم . هر دفعه مشغول بازی میبینمش بهش میگم دختر تو کسی هستی که حال منو تغیر دادی نمیتونم بگم خوبم کردی اما میتونم بگم یه حس بزرگو تو قلبم عوض کردی . نباید خودتو دست کم بگیری . قوی باش باش درست مثل وقتی که با جثه ی کوچیکت به دسته ی کلاغا حمله میکردی هیچ وقت نا امید نباش مثل وقتی که انقدر سر و صدا کردی که من بدو بدو رفتم پیش نگهبانی و حراست و کلید حیاط کتابخونه رو برای نجات دادن تو گرفتم. مهم نیس تو منو خیلی زود فراموش کنی اما بعید میدونم من اینکارو بکنم .
این زندگی جای جذابی نیس اما ارزش جنگیدن داره من اینو نه از فیلم یاد گرفتم نه از کتاب من اینو از بلک بولت یاد گرفتم.
20 اردیبهشت , ساعت حدود 10 صبح , سالن مطالعه شماره پنج , کتابخانه مرکزی دانشگاه تربیت مدرس