سوکورو تازاکی بی رنگ
سوکورو تازاکی بی رنگ
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

گتیزبرگ ، پولاروید ، بوی باروت


با الهام از " بند ها " اثر دومینیکو استارتونه ...


آدرس تمام انتشارات های کتاب رو از بر بودم . برای تمام اون ها نسخه ای از مجموعه داستان های خودم رو فرستاده بودم . خیلی از اون ها بخاطر اینکه برای اولین بار بود که مینوشتم من رو رد میکردن یا جواب تلفن های من رو نمیدادن . خیلی هاشون هم با گفتن جمله ی " باهاتون تماس میگیریم " سعی در دست به سر کردن من داشتن .

احساس میکنم تا حدودی حق داشتن . داستانای من شبیه به هیچ کدوم از داستان های نویسنده های بزرگ نبود . اگرچه اسیر همچین مقایسه ای شدن واقعا کار درستی نبود . بازار کتاب کساد بود ، قیمت کاغذ سر به فلک میکشید و اون ها هم میترسیدن تا به یک نویسنده ی تازه کار اعتماد کنن.

روز ها مشغول مطالعه بودم و شب ها غرق نوشتن . نوشتن از هر چیزی داستان، نامه، نقد یا حتی یادداشت های روزانه . با این که دهه ی سوم زندگیم هم در حال به پایان رسیدن بود اما هنوز هم هم از سطح سواد مالی خودم راضی نبودم .

همه چیز خرج کتاب میشد . حاضر بودم توی طول روز یک وعده غذای کمتر بخورم اما فرصت خرید کتاب های مورد علاقمو از دست ندم.

فضای اتاقم هیچ شباهتی به اتاق انسان های متمدن نداشت. ظرف های نشسته و کثیف روی تمام کابینت ها و میز ها رو تصرف کرده بودند . توده ی پیرهن ها و لباس های چروکیده و پراکنده مثل پاهای یک هشت پا توی تمام اتاق گسترش پیدا کرده بودند. کتاب ها و یادداشت های ریخته شده وسط اتاق،

سیگار هایی که دیگه از حد و مرز عادیشون عبور کرده بودن و از زیر سیگاری هم بیرون ریخته بودن و در نهایت اسپری ها و قرص هایی که مربوط به آزاردهنده ترین یادگاری کودکی من یعنی آلرژی و آسم شدید بودن میز کنار تختمو تبدیل به پناهگاه خودشون کرده بودن.

اون اواخر مشغول مطالعه ی تاریخ آمریکا بودم از تشکیل سیزده ایالت مستعمره امپراطوری بریتانیا تا جنگ های داخلی آمریکا . دیدن صحنه های داخل اتاقم من رو یاد نبرد گتیزبرگ انداخته بود. چند ساعت بعد از تموم شدن خونین ترین جنگ آمریکای شمالی . وقتی آخرین بازمانده های ارتش شکست خورده ایالات موتلفه به زمین پر از جسد و اسلحه و توپ های از کار افتاده نگاه میکردن. بوی سیگار توی اتاق شبیه به بوی باروت صحنه ی نبرد بود . چطور میتونستم توی همچین اتاقی زندگی کنم وسط این همه جسد و بوی زننده ی باروت .

اون روزا تمام فکرم مشغول نوشتن ،داستان و خوندن کتاب های بیشتر و پیدا کردن یک ناشر بود که حاضر باشه روی چاپ اولین مجموعه داستان من قمار کنه بود.

نزدیکای غروب یکی از روزایی که تو مرکز شهر مشغول گشتن برای پیدا کردن کتاب زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس بودم بعد از مدت ها زنگ تلفن همراهم به صدا در اومد . حتی آخرین باری که شنیده بودمش رو هم یادم نمیومد.

  • - سلام از دفتر انتشارات تماس میگیرم . خواستم بهتون اطلاع بدم انتشارات ما مایل به همکاری با شماست. تیم فنی داستان های شمارو خونده و مورد تایید قرار داده . انتشارات ما قصد داره در صورت رضایت شما و بعد از هماهنگی های مربوطه اولین مجموعه ی شما رو منتشر بکنه و صاحب امتیاز اون باشه.

چند لحظه ای زمان میخواستم تا یه بار دیگه حرفای زن انتشاراتی رو هضم کنم . حرفا سر راست بودن امابرای من غیر قابل درک به چشم میومدن.

باور کردنش سخت بود. با این وضعیت واقعا کدوم ناشر دیوانه ای حاضر میشه همچین قمار بزرگی رو روی نویسنده ی تازه کار انجام بده . بعد ها وقتی با دقت اطلاعات انتشارات رو بررسی کردم متوجه شدم فکرم اون قدر ها هم بیراه نبوده . نه انتشارات بزرگی بود نه آثار مهمی رو چاپ کرده بود . بهترین کتابش با ارفاق به چاپ سوم رسیده بود اون هم با تعداد چاپ محدود . کل مجموعه بزور سرپا بود . خبری از تیم فنی نبود . تیم فنی شامل همون زن انتشاراتی و رئیس انتشارات که همسر اون زن بود میشد .

بهر حال موفق شده بودم به مهم ترین هدف چند سال اخیرم برسم. دلم میخواست این موفقیت رو با مهمون کردن آخرین دسته از دوستای نزدیک باقی ماندم به یک برندی شریک بشم.

متاسفانه خرید بیش از اندازه ی کتاب باعث شده بود بودجه ی لازم اینکار رو هم نداشته باشم.

با نیکوس کازانتزاکیس خداحافظی کردم . بهش قول دادم توی همین چند روز هر طوری شده از بین هیاهوی کتاب ها و نویسنده ها پیداش کنم . تصمیم گرفتم به محل نبرد گتیزبرگ یعنی خونه خودم برگردم. خوشحالی زایدالوصفی باعث شد به فضای اطرافم بیشتر نگاه کنم. تصمیم گرفتم به هر نحوی هست آخرین اثرات این جنگ رو هم از خونه خودم پاک کنم.

دست بکار شدم اول کاغذ ها و کتاب ها رو از گوشه گوشه ی خونه جمع کردم . پیرهن ها و لباس ها رو برداشتم اونایی که تمیز بودن رو اتو کردم و توی کشو ها و داخل کمد ها گذاشتم و اونایی که از این وضعیت محروم بودن رو جمع کردم تا به خشکشویی نزدیک به خونه ببرم . ته سیگار ها همه جای خونه پخش بودن مثل پوکه های گلوله ی پخش شده در زمین های گتیزبرگ . به نقطه ای رسیدم که همیشه با وسواس خاصی نسبت به جاهای دیگه خونه نگاهش میکردم و میز کارم گرچه میز کهنه ای بود اما تنها نقطه ی امن من توی این زندگی بود .

هر وقت میخواستم راجع به موضوعی یادداشت یا داستانی بنویسم قبل از شروع کردن به نوشتنش ایده های اولیه و تصویر هایی که میخواستم وارد اون یادداشت کنم رو روی یک برگه مینوشتم. اینطوری هیچوقت گذر کلمات و ایده های توی ذهنمو از دست نمیدادم، درست شبیه پسر بچه ای که همیشه کنار تلسکوپم هستم و دختر زیبای همسایه رو هر لحظه نگاه میکنم.

به برگه ی روی میز نگاه میکنم نوشته ای نظر منو به خودش جلب میکنه .

  • - چرا نگه داشتن آدما توی یک فریم زمانی،مکانی و رفتاری برای ما مطلوب تره ؟ حتی وقتی میدونیم واقعیت اینطور نیست

فکر کردن به این موضوع سر درد خالص بود. جنگیدن همزمان با زمان و واقعیت آسون نیست. هرگز نتونستم یادداشتی از این موضوع بنویسم یا داستانی رو از دلش خارج کنم.

نگاهم به پاکت سیگار توی کشوی کنار میز افتاد. سیگار رو روشن کردم . بوی باروت دوباره خونه رو در برگرفت. با تموم شدن سیگار به سمت کمد قدیمی کنار آینه قدی نزدیک در رفتم . کمد غرق خاک بود.

کتاب های قدیمی تر ، عکس ها، مداد ها و وسایل دیگه زیر لایه ی نازکی از خاک مدفون بودند. خودم رو سرگرم تمیز کردن کمد کردم از طبقات پایین به بالا. وقتی میخواستم سراغ آخرین طبقه برم چشمم به قوطی فلزی بزرگی توی طبقه ی آخر کمد افتاد. از صندلی کمک گرفتم تا بتونم به جعبه دسترسی داشته باشم . ظاهر جعبه برای من آشنا بود اما انگار سال ها بود که بهش دست نزده بودم. تصمیم گرفتم درب قوطی فلزی رو باز کنم .

به دوربین پولاروید قدیمی دست دومی که برای من خریده بود نگاه کردم. بعد سال ها فکر هر چیزی رو میکردم جز دیدن دوباره ی اون دوربین.

اون جعبه دروازه ای برای بازگشت به گذشته بود و اون دوربین پولاروید حکم کلید این دروازه رو داشت.بی هوا کلید رو برداشته بودم و قفل در های بازگشت به گذشته رو باز کرده بودم. مطمئن بودم دیگه توی اواخر دهه ی سوم زندگیم نیستم.

از دوربینی که برای تولدم گرفته بود برای ثبت هر لحظه ای که از نظرم توی بهترین حالتش بود استفاده میکردم . بخاطر کهنه بودن دوربین گاهی وقت ها مجبور میشدم برای گرفتن قطعه عکس های پولاروید به عکاسی برم . ناراحت بودم از اینکه قراره زندگی شخصیم توی دید باشه، کلافه بودم از اینکه جز من مرد توی عکاسی هم به قاب هایی که من از اون ثبت کرده بودم نگاه میکرد.

نگاه کردن به دوربین،حبس کردن نفس برای گرفتن عکس،لحظه ای که کنارم میومد تا به عکسش نگاه کنه، خیره شدن به اندامش از زیر پوشش مه آلود یک کاغذ چهارگوش کوچک شور و شعف زندگی رو در من زنده میکرد.

یقین داشتم اون لحظه ها زیباترین لحظات زندگیم بود حتی اگه قشنگ ترین فریم ها رو هم ثبت نمیکردم. در بیشتر عکس ها اون برهنه بود.

وقت تموم شده بود ، صدای هیاهوی خیابون کنار خونه منو به دنیای حال برگردونده بود.

به سمت پنجره رفتم. نگاه کردن به آدم ها ، به چهره هاشون و نوع راه رفتنشون برای من جذابیتی نداشت . هوا آفتابی و زیبا بود اما حتی نگاه کردن به آسمون هم حس خاصی رو در من زنده نمیکرد. میدونستم افکارم به سمت دیگه ای تغیر جهت داده اونقدر که حتی تمرکزم رو هم باخودش برده .

مدت ها از این اتفاق گذشته بود. خیلی وقت بود که شرایط رو پذیرفته بودم . میدونستم هر دو ما زندگی تازه ای رو شروع کردیم. مسیر هامون مدت ها بود که از هم جدا شده بود و من سال ها بود که از اون خبری نداشتم.

با پیدا کردن دوربین درون قوطی فلزی کهنه، با نگاه کردن به عکس ها من بخشی از اون رو زنده کرده بودم.همون بخشی که دوست داشتم.بهش مثل یک خالق قدرت نفس کشیدن داده بودم و اون الان توی خونه ی من بود. میدونستم واقعیت طور دیگه ای پیش رفته میدونستم هر دوی ما تغییر کردیم اما انگار موفق شده بودم دوباره اون رو ببینم یه ملاقات دوباره . نه اون آدمی که دیگه تغیر کرده ، نه اون آدمی که الان بهش تبدیل شده بلکه همونی که قبلا بود.

شاید اگه خبری از جعبه و دوربین و عکس ها نبود ، اگه سال ها پیش اون هارو از بین میبردم احتمالا دیگه خبری از حضورش توی این لحظه نبود .

نگه داشتن قسمتی از یک آدم توی یک موقعیت زمانی خاص به کمک چند تا وسیله ی قدیمی حس توام با ناراحتی و شادی زیادی رو در من ایجاد کرد. ناراحتی از اینکه مطمئن بودم همه چیز خلاف واقعیته و هیچ چیزی از این ملاقات دوباره واقعی نیست . خوشحالی از این که به لطف دوربین و عکس ها دوباره اون آدم رو به هر نحوی دیده بودم ، درست تو لحظه ای که دوست داشتم . درست جایی که از همیشه بیشتر دلم میخواست نگاهش کنم.وقتی که ازش عکس میگرفتم.

دوربین رو دوباره داخل جعبه گذاشتم در جعبه رو بستم و اون رو به سر جای اولش برگردوندم . دیگه خبری از بوی باروت نبود میتونستم رایحه ی عطر زنونه مورد علاقم رو حس کنم .

تصمیم گرفتم دیگه راجع به نوشته ی روی کاغذ بیشتر از این فکر نکنم یا سعی نکنم درباره ی اون داستان یا نوشته ای بنویسم. این موضوع رو برای هرکسی نسبی میدونستم .

نگاه کردن به واقعیت شاید همیشه بهتر از موندن توی بازه ای چند ماهه از گذشته باشه اما من دلم نمیخواست به این موضوع فکر کنم . حداقل زمانی که هنوز رایحه ی اون عطر توی اتاق بود .

تصمیم داشتم تا برای هماهنگی های نهایی با دفتر انتشارات تماس بگیرم . قبل از اون تصمیم گرفتم برای خودم قهوه درست کنم . به آشپزخونه کوچیکم رفتم . قهوه رو توی دستگاه اسپرسو ساز گذاشتم. صفحه ی مربوط به باخ رو روی گرامافون دیجیتالی قرار دادم . سوزن رو روی صفحه قرار دادم و دکمه ی سیاه پخش رو فشار دادم . سوزن روی صفحه اومد . صفحه شروع به چرخیدن کرد . قطعه ی Perlude شروع به پخش شدن کرد ، آکورد سی ماژور با پیانوی ژولیو ریکارته. دستگاه شروع به عصاره گیری قهوه کرد .

غرق شنیدن پیانو نوازی ریکارته بودم ناخود آگاه دو فنجان برداشتم.

داستانداستان کوتاهمعرفی کتابداستان نویسیادبیات داستانی
دانشجوی ارشد صنایع شیفته علوم کامپیوتر علاقمند به پیاده سازی هوش مصنوعی در حوزه سلامت که همچنان در دنیای موراکامی گم شده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید