یلدای یلدانیزه
یلدای یلدانیزه
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

دوران طفولیت

دوست دارم برگردم به یه روزی از روزهایی که پیش‌دبستانی بودم.

اتفاقات پیش‌رو تکه خاطراتی هستند که جاشون کردم تو یه روز.


با خواب‌آلودگی بیدار می‌شم، می‌رم دستشویی و دستام رو از قصد با آب سرد می‌شورم، یخ می‌زنم و میام لای تشک‌ها قایم می‌شم. بعد مامانم تشک رو بلند می‌کنه و منم چندتا جیغ از سر ذوق می‌زنم.

انقدر خواب‌آلودم که دکمه‌هامو خوابیده می‌بندم.

بعدش مامانم اصرار می‌کنه که صبحونه بخورم و من فقط چایی می‌خورم و یه لقمه کوچلوی خشک لای نون لواش هم به‌زور قورت می‌دم‌.

دست مامانمو می‌گیرم و تو شهرک از کنار درختا، فواره، اردک های کنار حوضچه رد می‌شیم. آرزو می‌کنم شیفت نگهبانی برای آقای رمضانی باشه چون همیشه با ذوق باهام صحبت می‌کرد ولی مثل اکثر اوقات ایندفعه هم سیقلانی بود.

از درای رنگارنگ شهرک خارج می‌شیم و من همچنان التماس مامانم می‌کنم که دستمو بگیره، ولی بهم می‌گه می‌خوام مستقل شی. از یه لاین خیابون رد می‌شیم. بعدش از روی پل رنگی رد می‌شیم و می‌رسیم به خیابونی با کل درخت و پارکینگ ماشین‌ها که ماشین بابام جزوشونه. اونموقع فکر می‌کردم اسم مدل ماشینمون قراضه است.

یکم خیابون رو می‌ریم بالا و می‌رسیم به مدرسه. با مامان خدافظی می‌کنم و می‌رم سمت کلاس. کفشامو درمیارم و دمپایی‌های قرمز مک‌کویین‌م رو می‌پوشم، دمپایی‌ها که از بازاری به اسم شهرستانی تو خیابون ثاراالله دم خونه مادرجونم با بابام خریدیم. دمپایی‌م از مال همه خاص‌تر بود. و می‌رم صندلی قرمز موردعلاقه‌م که روش عکس اردک داره رو می‌ذارم و می‌شینم.

بعدش کم‌کم بچه‌ها میان.

امیرعلی با اسکوترش سرخود اومده مدرسه. و بعد چنددقیقه مامانش میاد و جلوی همه ما بهش چک می‌زنه.

بعدش با هم پنیر خامه‌ای و نون بربری می‌خوریم. خیلی این ترکیبو دوست دارم.

امروز معلممون می‌گه می‌خوایم زنجیر درست کنیم. من و احسان می‌ریم جعبه قیچی‌ها و کاغذرنگی‌ها رو از کمد میاریم.

تو تخیلات بچگیم شایدم درواقعیت با کت شلوار میومد مدرسه.

زنگ که می‌خورد با ریحانه کلی حرف می‌زدیم. یادم نمیاد درمورد چی.

یه دختر کوچولو به اسم ببرخجسته رو مسخره می‌کنیم و گریه می‌کنه.

بعدش مهشید رو می‌دیدیم که دسته زیادی از بچه‌ها رو داره هدایت می‌کنه و بشین پاشو بازی می‌کنن.

چندتا از پسرا هم یه گوشه دارن هم رو کتک می‌زنن.

یادم نمیاد زنگ بعدی چیکار می‌کنیم.

زنگ می‌خوره. پشت در مامانمو می‌بینم. با یه لبخند خوشگل، بالاتر از همه مامانا داره نگاهم می‌کنه. مطمئنم که مامان من زیباترینه. روسری قهوه‌ای پوشیده و پایین چونه‌ش بسته. یه مانتو مشکی هم تنشه با دکمه‌های بزرگ قهوه‌ای.

وقتی می‌بینمش می‌پرم بغلش، کیفم رو می‌گیره و اون برام میارتش. و من شروع می‌کنم از تعریف کردن روزم. از غر زدن و بخش‌های خوب روزم.

می‌رسیم خونه. غذا ماکارونیه. با ذوق می‌رم سراغ کیف کارتون‌ها و یه کارتون انتخاب می‌کنم و می‌ذارم تو دی‌وی‌دی پلیر. و غذامو روی پالاز طرح شتر جلوی تلویزیون با کلی سس می‌خورم (اونموقع اصلا فکر نمی‌کردم این عادت قراره تا ۱۲ سال دیگه باهام بمونه).

شب با مامانم تلاش می‌کنم سوره حفظ کنم. رسیدیم به سوره کوثر و من نمی‌تونم. و خواهرم بهم می‌خنده. ناراحت شدم.

بعدش زهرا و علیرضا و مامانم پلی‌استیشن بازی می‌کنن. منم نمی‌دونم با کدوم بخش ماجرا مشکل دارم ولی هی دستم رو خیس می‌کنم و می‌زنم به تلویزیون اتاقشون و جیززز صدا می‌ده. بهم چیزی نمی‌گن. شاید می‌خوام بهم چیزی بگن!

می‌رم می‌شینم پیش علیرضا. کلاس سومه. تازه ضرب یاد گرفته. از رو نوشته‌هاش تقلید می‌کنم و هی همه‌جا ضربدر می‌کشم. التماسش می‌کنم بهم یچیزی یاد بده. بهم می‌گه ۷ ۸ تا، پلنگ و شیش تا. منم فکر می‌کنم الان کلییی ریاضی یاد گرفتم.

جدیدا یاد گرفتم اگه بزنم رو شماره یک کیبورد گوشی مامانم، شماره بابام رو می‌گیره.

زنگ می‌زنم بابام که کجاست و می‌گه که نزدیکه.

یه کاغذ برمی‌دارم می‌شینم روبروی در و شروع می‌کنم به کشیدن کروکی خیابون و هی با خودکار روی مسیر می‌کشم و برام سواله که چرا نمی‌رسه.

بعدش دیگه کلافه می‌شم و پشت‌سرهم می‌گم:

بابایی بابایی بابایی بابایی و رفته رفته به بعبعی بعبعی تغییر می‌کنه.

بابام می‌رسه. صدای کلیدش میاد. جدیدا یاد گرفتم کت بابامو بگیرم و بهش بگم خسته نباشید.

تا رسید می‌گم خسته نباشید. بنظرم خوشش اومد.

می‌ره دست و صورت می‌شوره و شلوار مشکی‌شو یا شایدم اون شلوار دوخطه رو می‌پوشه. می‌رم می‌شینم بغلش.

براش کل روزم رو تعریف می‌کنم و بهم می‌گه شیرین زبون، پدرسوخته.

برام سوال پیش میاد چرا به خودش می‌گه سوخته. تصویر خودش میاد تو ذهنم که تو مواد مذابه و سوخته.

بوسم می‌کنه. ته ریشاش اذیتم می‌کنه. پوستمم قرمز می‌شه (نمی‌دونستم چندوقت بعد این حساسیته قراره حسابی اذیتم کنه)

می‌رم اتاقمون و کتاب‌های کیف علیرضا رو برمی‌دارم و جاش جعبه شکلات می‌ذارم. و نمی‌تونم صبر کنم برای وقتی که تو مدرسه بگه خواهرم کرده.

بعدش زهرا و علیرضا تو اتاق روبرو می‌خوابن و منم مزاحم همیشگی، تشک آبیم رو می‌برم اتاق مامان بابام و وسطشون می‌خوابم.

به مامانم می‌گم می‌ترسم و بهم می‌گه سوره فلان رو بخون. فرشته‌ها ازت محافظت می‌کنن. تو ذهنم میاد که دورم با آجر سه سانتی دیوار کشیدن و چندتا فرشته بیرون حواسشون بهمه.

می‌خوابیم و شب بیدار می‌شم و بابام رو بیدار می‌کنم. باهم می‌ریم سروقت پاستیلا. از این پاستیل سطلی‌ها که یه انبر دارن‌. با بابام کلی پاستیل می‌خوریم و من از مخفیانه‌مون لذت می‌برم.

بعدش می‌خوابیم دوباره. خواب می‌بینم رفتم تو یه دنیا پر بستنی و شکلات، کلی می‌گردم و یه عالمه بستنی و شکلات خوشمزه برای خودم جمع می‌کنم و وقتی می‌خوام بخورم یدفعه از خواب بیدار می‌شم. شروع می‌کنم گریه کردن. تو واقعیت‌هم گریه می‌کنم. مامانم هم بیدار می‌شه، براش تعریف می‌کنم و بهم می‌خنده.

خاطرهدوران کودکیروزمره‌نویسیخانواده
جهان با من همراه شو!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید