برای بار هزارم که شاید هم مبالغه نباشه، دارم آهنگ dandelions رو گوش میدم. به این فکر میکنم که تنها آهنگیه که همچین حس عمیقی رو بهم تزریق میکنه. اگر بخوام دقیقتر بگم بهم حس دلتنگی برای روزهای خاصی میده. اگر بخوام اون روزها رو توصیف کنم:
من ۱۶ سالمه. کلاس یازدهمم. اوایل دی ماهه و هوا سرده. داریم اسبابکشی میخونیم به خونه جدید. منم هودی سبزم رو پوشیدم و از جیبش صدای معلم عربیمون میاد که داره درس میده. وارد خونه که میشم، محو اتاقم میشم. اتاقی که همیشه آرزو داشتم برای من باشه. یه اتاق فقط و فقط برای خودم. اتاقم پنجره داشت که توی تراس باز میشد. روبروی پنجره یه کمددیواری سفید بزرگ داشتم که میتونستم برم داخلش و در رو ببندم.
نشستهبودم روی زمین و با دستمال کف اتاقم رو برای چندمین بار تمیز میکردم. به این فکر میکردم که وسایلم رو کجا بذارم و چه روزهای قشنگی رو قراره اینجا بگذرونم. چه روزهایی که قراره از پنجره اتاقم به ماه زل بزنم و آهنگ گوش کنم. یا چه زمستونهایی که قراره پنجره رو باز کنم و از سرما لذت ببرم. خیلی جدی بخوام بگم اون زمستون برای من رویایی بود. حضوری شدن کلاسها و افزایش اعتمادبهنفس، داشتن اتاق برای خودم. گوش کردن به آهنگ همزمان با زل زدن به آسمون و روشن کردن عود و نوشتن و نوشتن. صمیمی شدن با دوستهای گذشتهم. کشف کردن بهار جوونی یا شایدم نوجوونی و بیرون رفتنهای بعد از مدرسه. قدم زدن توی تاترشهر و پوشیدن لباسهایی که دوستشون دارم. شروع کردن کافهگردی و کشف جاهای جدید. سفید کردن جلوی موهام. پوشیدن کاپشن قرمز بزرگم و نشستن پشت میزنهارخوری پوسیده تو تراس و خوردن چایی با داداشم و لرزیدن دندونامون از سرما.
الان زمان زیادی از اونموقع گذشته و من الان ۱۸ سالمه. یه کنکور مزخرف و یه سال پر از چالش رو گذروندم. توی اتاق جدیدم که ۲ متر در ۲ متره نشستم. پنجره ندارم برای همین دقیق نمیدونم ساعت چنده تا وقتی از اتاقم بیرون نرم. بیشتر اتاقم صورتیه. کاغذدیواریهای اینجا از قبل بوده و من هنوز عوضشون نکردم ولی اگر جدی بخوام بگم اونقدرها هم ازشون بدم نمیاد. حقیقت اینه که این اتاقم رو دوست دارم. چون تا الان مجبور نشدم توش کاری رو بکنم که دوست ندارم. برام محل امنم بوده و از گذروندن وقتم به بیکارانهترین شکل عذابوجدان نگرفتم و کارهای جدیدی رو اینجا پشت میز کوچیکم امتحان کردم و خوشبختانه تاحالا درس نخوندم. بنظرم هوا خیلی سرده و یه پیرهن چهارخونه پاییزه پوشیدم و آستینهاش افتاده روی انگشتهام و بهم حس خوبی میده. موهام زیادی بلند شدند. هیچوقت نمیذاشتم موهام انقدر بلند شن. دوستشون ندارم. ولی بهشون عادت کردم. احساس میکنم موهام و شخصیتم باهم عجین شدن. وقتی موهام به سادهترین شکل بلنده احساس میکنم که خیلی سادهم و هیچ پیچیدگی ندارم. وقتی موهام رو خیلی کوتاه میکنم، احساس میکنم خیلی جسورم و قادرم هرکاری میخوام بکنم. وقتی موهام رو اندکی کوتاه میکنم انگار دارم برای تعادل و تغییر داد میزنم. وقتی هم که کچل میکنم انگار فریاد میزنم که هیچچیزی توی دنیا برام اهمیت نداره.
الان دیگه آهنگ عوض شده. دارم آهنگ golden hour بیکلام که برای یک ساعت افتاده توی لوپ غیرقابل تشخیص گوش میدم.
این روزها باشگاهم رو عوض کردم. باشگاه قبلیم حدود یک ساعت تو راه بودم تا بهش برسم و ورزشی که دوست دارم رو انجام بدم. ولی این باشگاهم خیلی نزدیکه و ۶ دقیقه با پای پیاده فاصله داره. ورزشی که انجام میدم رو دوست ندارم ولی بهترین تصمیم برای بدنم همین بود. برنامه ای که گرفتم احمقانه است. انگار تو باشگاه جلسات فیزیوتراپی میگذرونم. دیروز وسط ورزش کردن میخواستم بزنم زیر گریه از اینکه این چه وضعشه؟ ولی صبوری میکنم.
منم جدی جدی دارم اون لجنهایی که وجودم توی سال گذشته گرفته بود رو پاک میکنم و امیدوارم که بتونم روزبهروز پیشرفت کنم و خودم رو بیشتر از قبل دوست داشتهباشم.