VMaster
VMaster
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

آن

دوباره او را فرا می‌خواندند. به آن درد بی پایان. نباید نگاه کند. بسازم خنجری نیشش... می‌دانست که دیر است. دیر شده بود. همان یک آن گرفتارش کرده بود. از آن گذشته، بدون چشم‌هایش به کجا می‌توانست برود؟ و اکنون این راهنماهای همیشگی هم، به تمامی، او شده بودند. او. چشم‌ها، دیگر تنها یک راه می‌دانستند و می‌دانست که آن راه بدجور بیراه است. ولی انصاف هم چیز خوبی است. این چشم‌ها چه گناهی داشتند؟! کار چشم دیدن است. گاهی هم نگاه کردن و یک وقت‌های خاص و عجیبی هم، زیاد نگاه کردن. همین. می‌بیند، نگاه می‌کند، خیره می‌شود اما در نهایت، می‌گذرد. مگر نه این‌که کلی چیزهای دیگر هم برای دیدن هست! آن‌که می‌ماند، قلب است. خودش را به در و دیوار می‌زند اما نمی‌رود. می‌رودها، اما به دنبال آن‌چه می‌خواهد. در پی معشوق. لازم که باشد خونی پمپاژ می‌کند در پاها که به سان قهرمانان دو استقامت هر چیزی شاید بیاورد به جز کم. پرسشی هیجان انگیز به میان پرید. مگر قلب کارش چیز دیگری نبود! گیر کردن برایش آیا یک وظیفهٔ فرعی‌ است؟ گیر کردن!! نامش بیش‌تر به نقصی فنی می‌ماند تا یک وظیفه. اصلا وظیفه، کار یا هر چیزی. چرا قلب؟ این‌همه عضو بی‌‌کارتر. کبد و کلیه‌ها که از دست هوس‌های هر لحظهٔ آدمی‌زاد وقت خالی ندارند هیچ، اما همین آپاندیس چه که مفت می‌خورد و می‌خوابد و اگر روزی بیدار هم شود قطعا برای در آوردن بابای صاحبش است. نمی‌شد آپاندیس عاشق شود و ته تهش، دقیقا یک پله قبل از روانی شدن کامل، با یک عمل جراحی احتمالا تمیز، عطایش را به لقایش بخشید، برای همیشه؟ طحال و آن چند عضو دیگری که هنوز هم دقیق معلوم نیست توی بدن آدم چه غلط یا درستی می‌کنند چه؟ ها؟ آها. خودش است. باید همین باشد. هیچ عضو دیگری دلش را نداشت. این قلب جوگیر هم خودش را لابد انداخته بود وسط که این هم با من. اگر آن‌جا بود، می‌کشیدش یه گوشه‌ای و با دندان‌های به هم فشرده و با مهربانی! می‌گفت قلب عزیزم، جانم، عمرم بد نیست قبل پریدن وسط هر معرکه‌ای کمی فکر کنیا. یه دو دو تا چهارتایی، این پا اون پا کردنی، درنگی، تاملی، چیزی برادر من. و قلب هم حتما با لبخندی غرورآمیز می‌گفت: اولا من برادر شما نیستم. دوما فکر کردن کار مغزه داداش من. من اگه قرار بود فکر کنم بیش‌تر تاریخ آدمی‌زادو یه‌جور دیگه نوشته بودن... پرت شده بود وسط افکار فلسفی تخیلی همیشگی‌اش. اما ذره‌ای از میانهٔ میدان نبرد دور نشده بود. تنها راه گریزش شاید آن سرزمین رویایی بود که همیشه از دور ستوده بودش و اما واهمه داشت از گام گذاشتن بر آن. سرزمین واژه‌ها. آن‌جا که هرچه دل دیوانهٔ پهناورش می‌خواست می‌توانست بگوید. این‌بار فکرش تمام وجودش را برداشت و هل داد به آن سو. آماده نبود. تنها گامی برداشت.



چشمقلبمغزعشقنوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید