ویرگول
ورودثبت نام
ویکتوریا قانع
ویکتوریا قانعمی نویسم چون آرام می شوم
ویکتوریا قانع
ویکتوریا قانع
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

صدای کودک افغان

هر کسی برای حفاظت از گرما کاری می کرد. چند درجه بود؟ نمی دانم، فقط پوستمان می سوخت انگار شعله ای روی آن باشد.
همیشه عاشق این بودیم که همه ی بچه های محل دور هم باشیم، نه شیشه ای باشد نه صاحبخانه ای تا دل سیر بازی کنیم. ولی مگر میشد در آن بیابان و در آن گرما بازی کرد. بزرگترها با چشمی هراسان منتظر ماموری بودند که هرازچندگاهی از اتاقکی بیرون می آمد و چیزی می گفت. مادرم گفت اینجا مرز است و کشور ما آنطرف است. ولی من تا بحال در جایی که مادرم گفت ' کشور ما' نبودم و این طرف بدنیا آمدم و زندگی کردم و البته همه بچه هایی که با هم در آن ساعت و لحظه آنجا بودیم. این طرف زندگی خیلی آسان نبود ولی زندگی بود، از وقتی یادم می آید کار می کردم، یک گونی بزرگ داشتم که هر روز باید آن را با پلاستیک، کاغذ و شیشه پر می کردم و شب که تحویل آن مرد قوی هیکل می دادم پول می گرفتم. دستم در جیب خودم بود و کمک خرج خانواده. در یک خانه ۵۰ متری شاید بیشتر، مادرم وقتی ما را مرز آوردند گفت یک خانه ۵۰ متری که اجاره اش را می دادیم. به هر جهت در خانه ۵۰ متری بزرگ شدم و زندگی کردم خوب بود. خانه ۵۰ متری ما پر از خنده ها و بازی های کودکی من و خواهر و برادرم بود. مادر و خواهرم تمیزکار بودند صبح می رفتند و شب که می آمدند خسته بودند ولی کلی خاطره های خنده دار از تمیزکاری تعریف می کردند.
شب ها دور هم بودیم. ولی وقتی مرز آمدیم نمی دانم چرا گفتند شما همه جا را به کثافت کشاندید،  آخر مادر و خواهرم که تمیزکار بودند من و برادرم  هم که از کوچه و خیابان پلاستیک و .... را جمع می کردیم پدرم کارگر ساختمان بود، پس چرا این را می گفتند؟؟!!!.
مامورانی که ما را آوردند گفتند: "غیرقانونی"، پدرم التماس کرد  و گفت مدارک دادم، هنوز در نوبتم. ولی انگار مامورها نمی شنیدند، مادرم التماس کرد و گفت: فرصت دهید. مامورها التماس دوست ندارند.
مامور مرز بسیار خسته و عصبانی است، فقط فریاد می کشد.
کاش زودتر بگوید بیایید اینطرف، طرف 'کشور ما'، اینجایی که هستیم آدم ها فقط حرف می زدند ما کار می کردیم و بعد باز آنها حرف می زدند توهین می کردند.

خانه ما ۵۰ متر بود، ولی همیشه جا برای خنده‌هایمان بود. 
توی همان خانه، یاد گرفتم چطور گونی را روی شانه هایم بیاندازم چطور آن را ببندم. آن‌جا جایی بود که شاید خیلی امکانات را نداشتیم، ولی «هم» داشتیم—همراه، هم‌نفَس، هم‌خاطره.

هر وقت مادرم با تماسی تلفنی برای تمیزکاری از خانه بیرون می‌رفت، لبخند می‌زد و می‌گفت: «نظافت نصف ایمان است.» برایمان روشن بود، باید تمیز می‌بودیم، حتی اگر کوچه تمیز نبود.

خواهرم عاشق نقاشی بود. دیوارهای حیاط خانه مان پر از خورشیدهایی بود که از پشت پنجره‌های خیالی طلوع می‌کردند. همیشه می‌گفت: «وقتی در دفترم خانه می‌کشم، هیچ‌کس نمی‌تواند ما را از آنجا بیرونمان کند.»

یک روز، مردی که برای گرفتن کرایه آمده بود، زیر لب گفت: «باز اینها، با این همه صدا و بو...» 
من صدای مادر را شنیدم که چیزی نگفت. فقط در را بست و نشست.

از آن روز فهمیدم خانه فقط متراژ نیست. ممکن است خانه‌ای کوچک داشته باشی اما آنقدر بزرگ باشد که هر کس واردش شد، احساس کند آدم است. و ممکن است در جایی زندگی کنی که هرچقدر کار کرده باشی، باز هم به تو بگویند «تو از ما نیستی.»

اما من از آن‌جا آمده‌ام. از جایی که مادرم تمیزکار بود، پدرم کارگر ساختمان، خواهرم خورشید می‌کشید و من هر شب گونی‌ام را کنار در می‌گذاشتم. و هنوز که هنوز است، وقتی کسی بگوید «افغان»، من اول به خانه ۵۰ متری‌مان فکر می‌کنم، نه مرز.
آن روز که شاید خورشیدش طلوع نکرده بود فقط روز شده بود تا آدم ها کارهایی را انجام داده باشند، مامورها ما را از خانه بیرون آوردند و در را  بستند، مادر فقط نگاه کرد. نه به من، نه به پدر، فقط به دیوار خاکستری روبه‌رو که جاهایی از آن، رد انگشتان خواهرم هنوز مانده بود. همان‌ جا که یک بار خورشید کشید و بعد با خط تیره‌ای گفت: «اینجا وطن ماست. همین جا که مامان می‌خنده.»

پدر گونی پلاستیکی‌ام را داد دستم. گفت لازم می‌شه. نمی‌دانم چرا. حالا دیگر نه پلاستیک جمع می‌کردم، نه کاغذ. قرار بود بروم.

خواهرم با خودش دفتر نقاشی‌اش را آورد. گفت اگر کسی با ما حرف نزد، برایش نقاشی می‌کشم. برادرم آهسته گفت: «حتماً با ما حرف نمی‌زنن...»

به در خانه نگاه کردم. همان دری که هزار بار باز و بسته شده بود و حالا باید برای آخرین بار با حسرت نگاهش می کردم.

اکنون، آن در باز نشد. بسته ماند. بی‌هیچ خداحافظی. 
ما فقط رفتیم. با گونی، با دفتر نقاشی، با حرف‌هایی که هیچ‌کس نشنید.


گوشه ای نشستم جایی که گفتند مرز است و باید منتظر باشیم تا به وطن خودمان برگردیم. همان جا نامه‌ای به خانه‌ی ۵۰ متری مان نوشتم.

"خانه‌ی عزیزم، 
نمی‌دانم الان شب است یا روز، اما صدای خنده‌مان هنوز در گوشم است. صدای قاشق‌هایی که توی آشپزخانه‌ی کوچک‌ات به هم می‌خورد، صدای مادرم وقتی شعر می‌خواند و ما با دهان پر می‌خندیدیم، صدای خودم وقتی گونی پلاستیکی را در حیاطت میشستم و آفتاب هنوز از پنجره‌ات نرفته بود.

خانه‌ی من، تو ۵۰ متر بودی، ولی برای رؤیاهای کودکانه‌ام جا داشتی. تو تنها جایی بودی که من در آن فقط «بودم»، نه «مدرک نداشتم»، نه «غیرقانونی بودم».

دیشب خواب دیدم درت را باز می‌کنم. بوی برنجی که مادرم با عجله پخته بود در بینی‌ام پیچید. خواهرم از اتاق گفت: «مواظب دیوار باش!» همان دیواری که بتازگی رویش خورشید کشیده بود.

خانه‌ی من، 
از وقتی آمدیم، فقط می شنیدم همه گفتند «خدا را شکر رفتند»، می‌دانم، تو هنوز سر جایت هستی—همان‌جا که خنده‌های ما را نگه ‌داشتی. 
اگر روزی بازگشتم، تو را با خودم می‌آورم. تو را در حرف‌هایم، در خاطراتم، در آینده‌ای که شاید کسی به آن گوش دهد.

تا آن روز، 
مراقب خودت باش. شاید دوباره کسی روی دیوارهایت خورشید بکشد.

با عشق، 
کسی که در تو بزرگ شد، نه در وطنش.  "

انتظاری تلخ
انتظاری تلخ
خانهافغانمهاجرتهمدلی
۳
۱
ویکتوریا قانع
ویکتوریا قانع
می نویسم چون آرام می شوم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید