خوب یکی از باحال ترین قسمت های زندگی من که خیلی دوسش دارم اینه که زودتر پیر بشم و برم صبح ها تو پارک پیش بقیه پیرمرد ها و بگم و بخندم .
از این رو در جوانی زیاد خودم را آویزون بحث های پیرمرد های تو پارک ها می کنم .
ولی امشب حرف یکیشون اومد تو سرم دلم خواست بنویسمش قبل از گفتن داستان باید بگم که مخالف پس انداز و روز مبادا و ... نیستم ولی باید به حرف ایشونم یه توجهی بکنیم .
این دوست عزیز من عمو رضا که تو پارک هشت بهشت دیدمش و دیگه هم ندیدمشون حرف های قشنگی میزد خاطرات خودش و رفیقش را تعریف می کرد و میگفت به این رسیدن که :
دو تا رفیق خیلی سخت کار میکردن و کارگری و ... میگفت هر روز دلمان کباب و غذا های پر رنگ و لعاب بیرون را می خواست و ما اشتباه یاد گرفته بودیم که نخوریم و پس انداز کنیم و جمع کنیم .
گفت بعد ها ، سال ها بعد به جای رسیدیم که می تونستیم با پولمون همون مغازه های خوشمزه و پر رنگ و لعاب را بخریم ولی دیگه دندون خوردن غذا را نداشتیم .
خلاصه که پس انداز بکنید ولی زندگی هم بکنید زندگی یعنی همین حالا بعله همین الانی که وقتت را داری صرف خوندن چرت و پرت های من می کنی . ??
کار بکنید ولی تفریح هم داشته باشید سفر کنید با خونواده تون وقت بگذرونید و ...
شاد و پیروز باشید جانا