گریزگاه من بود. هست، هنوز... دستم را دراز کردم، هوا بود. سپس خلأ. پژواک خاطرات. شاید توهم نور بر پردهی بستهی پلکهایم. «تو که نباید...» گلویم خشک بود. زبانم طعم غبار داشت. «نباید...». ذهنم فرو ریخت. صداها تیزتر میشدند، ضربآهنگشان تندتر.
گریزگاه من بود. دستانم را بر گیجگاهم فشار دادم. پلک زدم. نور سفید. اتاق ناپدید شد. وقتی لبخند میزد، سایهها عقب مینشستند. هر واژه را از جایی دور، از ژرفای خاطرهای کهن برمیچید. چیزی میان گرمای آفتاب بعد از ظهر و خنکای باران نیمهشب، سایهی حضورش در اتاق. محو شد.
گریزگاه من بود. نوای دوردست نی، غمگین و مهنا. من او را ساختم، از تنهایی شبهایم، اما اگر آسمانش ابری بود، اگر چشمانش به خاکستری مه عادت داشت، چرا...
گریزگاه من بود. شاید دریای او آرام بود، پس چرا من درونش غرق شدم؟ شاید مرا در خوابهایش گنگ و ناتمام میبیند. او فراموش کرده، یا فقط بهتر از من پنهانش میکند؟
گریزگاه من بود. بی هیچ دستاویزی. آغوشش... چیزی میان گم شدن و یافتن. همچون بارانی بر خاکِ تفتیده، فرومیچکید. در ابدیتِ آن اشکها گم شدم. آیا سرابی بود که از تشنگیِ جانِ بیقرارم زاده شد؟ آیا...
گریزگاه من بود. دیوارها نزدیکتر میشوند. هنوز، نگاهش در تاریکی میدرخشد. کمرنگ. هنوز... یک رؤیاست، که گاهی به کابوس تبدیل میشود و گاهی به شعری شاید. درست وقتی که فکر میکنی از دستش دادهای، برمیگردد و در گوشَت چیزی میگوید که هیچوقت معنایش را نخواهی فهمید.
گریزگاه من بود. او هیچوقت یاس نبود، یک سمنِ وحشی بود، که از آغوشِ کوهستان گریخته. برف نرم میبارید، نور کوچکی که از فانوسش میتراوید، درون دستهایم را گرم نگه میداشت.
گریزگاه من بود. و هست. هنوز هم... در یکایک لحظات ناگزیر.