مُسافِر
خواندن ۱۰ دقیقه·۱۱ روز پیش

من دیگر هیچ‌کس نیستم.

.ساکت
.ساکت

فصل نوزدهم؛

و بعد، می‌بینمش.
تنها نشسته، سرش پایین، دست‌هایش دور فنجان قهوه‌ی نیمه‌تمامش حلقه شده.
چند قدم به سمتش برمی‌دارم. حس می‌کنم قلبم در سینه‌ام می‌کوبد، تند، نامنظم. اما درست همان لحظه، قبل از اینکه صدایش بزنم، سرش را بلند می‌کند.
و باز هم، چشم‌هایش را از من می‌دزدد. همیشه فرار کرده‌ام. از بچگی. نمی‌توانستم تحمل کنم. وقتی زُل می‌زدم، می‌دیدم. همه‌چیز را.

چشم‌های غریبه، مرگ‌اند. چشم های غریبه، سرد، تهی. زخم‌ها، وحشت‌ها، ترس‌ها. همه آنچه نمی‌خواستم دیدم. چیزی درونم پاره شد. پر شدم از تمام خالی بودنم، تمام تنها بودنم. نمی‌توانستم بگریزم. تمام بدنم لرزید. گناه من‌اند. چشمان غریبه، گناه دارند. این نفرین، باید مرا به زنجیر کشد؟ آن‌ها بلعیده‌اند مرا. من هیچ چیز از خودم ندارم. مثل تیغه‌اند. با هر چشم، جراحتی تازه می‌خورم. همه چیز در آن‌ها می‌پاشد. تکه تکه می‌شوم. دیگر هیچ‌چیز باقی نمی‌ماند. همه چیز در چشم‌ها محو می‌شود. تمام من و دنیایم. فقط درد است که می‌ماند. مردم همیشه چیزی پنهان دارند. و من، به همه‌ی آن‌ها زل می‌زنم. درون من چیزی ترک می‌خورد. چرا همیشه باید ببینم؟ چرا باید این‌طور باشد؟ درد. در نگاه‌ها گم شده‌ام. در چشم ها. من خودم را از دست داده‌ام. هیچ کس نمی‌داند. خنده‌ام می‌گیرد. رازهایی که باید پنهان می‌ماندند، رنج‌هایی که سنگین‌تر از آن بودند که حملشان کنم. زندگی را در نیم‌رخ‌ها، در انعکاس‌های محو، در سایه‌ها دنبال کردم. نگاه کردن به کف خیابان، به کتابی که همیشه در دست داشتم، به آسمان. تمام حقیقت‌شان را در صورتم می‌کوبیدند. گاهی تلخ بود، گاهی عمیق، گاهی بیش از حد عریان. پس سرم را پایین می‌گرفتم.

از آن لحظه‌ای که نگاهشان به نگاهم می‌افتاد و من را به درونشان می‌کشید. سقوط، همیشه سقوط بود. پرتاب شدن به میان امواجی که از آنِ من نبود. همیشه از چشمان مردم می‌ترسیدم. از عمقشان، از چیزی که در پس آن‌ها پنهان بود. چرا باید این‌طور باشد؟ در چشم‌ها گم شده‌ام. هیچ‌کدامشان چیزی نبود که بخواهم بدانم. زندگی به اندازه‌ی کافی سنگین بود. که دیگر بارِ آدم‌های دیگر را... بعدها فهمیدم که نه، این فقط من بودم که مثل خفاشی کور در میان جمع حرکت می‌کردم و از چشم‌ها می‌گریختم. مدام به دیوارها نگاه می‌کردم، به کفش‌ها، به کتاب‌ها. تا چشمم به چشمی دیگر گره نخورد، تا ذهنم از مرز خودم عبور نکند.

تصادف یک نگاه. چنان که برق از تنم می‌دوید. اضطراب، تهوع، تپش قلب. برای لحظه‌ای گویی دیگر خودم نبودم. من گم‌شده‌ام. پیدایم کن. در پنهان‌ترین زوایای تاریک‌شان. وقتی که نگاه برمی‌گرداندم، احساس می‌کردم چیزی از من در آنجا جا مانده است، چیزی که دیگر پس نخواهد آمد. او نمی‌دانست، اما هر بار که به چشمانش می‌نگریستم، دنیایش را می‌دیدم. دنیایی که با خودش یکی بود. می‌خواهم نگاهش را دوباره بگیرم، سرش را برمی‌گرداند و می‌رود. دیوانه‌ام کرده است. دیگر تاب نمی‌آورم. نور چراغ خیابان روی صورتش افتاده بود. من آنجا ایستاده بودم، نفس در سینه حبس، چشم‌هایم خیره. و او، با آن نگاه خاموش.

به من لبخندی کم‌رنگ زد، تلخ. بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید، از کنارم گذشت. هنوز هم گاهی، دنبال چشمانش می‌گردم. و او، همیشه نگاهش را از من می‌دزدد. عامدانه چشم‌هایش را از من می‌دزدد. این بدترین نوع نادیده گرفته شدن است. گاهی خیال می‌کنم این فقط یک بازی است. می‌خواهد ببیند تا کجا می‌توانم دوام بیاورم. وقتی از کنارم می‌گذرد، آن لحظه‌ی کوتاه، وقتی دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو برده، نگاهش را به سنگفرش‌های خیابان دوخته و عجیب‌تر از همیشه در خودش فرو رفته، می‌فهمم که این بازی نیست.

مرزهایم را شکست و من را به درون کشید، جایی که تا آن لحظه، هیچ‌کس را به آن راه نبود. لحظه‌ای که برای اولین بار در چشمانش غرق شدم، بارها و بارها در ذهنم تکرار می‌شود. آن شب لعنتی. پس فرار می‌کردم. نگاه نمی‌کردم. همیشه فرار کرده‌ام. وقتی نگاه می‌کردم، می‌دیدم.در چشم‌هایشان، همه‌چیز را. دروغ‌ها، پشیمانی‌ها، عقده‌ها. آن حرف‌های نگفته، آن ترس‌های مدفون. سرم را می‌انداختم پایین. به آسمان خیره می‌شدم، به سنگفرش‌های خیابان. به هیچ‌کجا. تا آن نگاه، آن چشم‌ها. همان نگاهِ ندزدیده، همان چشم‌هایی که در من غرق شد. پلک نزدم. سرم را برنگرداندم. فقط نگاه کردم. خیره شدم. زُل زدم.

برگشتم. خواستم صدایش بزنم. اما دیگر رفته بود. و من هنوز، احمقانه، در میان جمعیت، دنبال آن چشم‌ها می‌گردم. همیشه در تاریکی بودم. فقط من و سایه‌ها. و این، تنها سرنوشت من بود. تا اینکه آن چشم ها، زلال، زلال، زلال.

چشم‌ها.
چشم‌هایی که همیشه مرا می‌شکافتند. آن‌ها به من نگاه می‌کردند و من در آن نگاه‌ها، در آن نگاه‌های سرد و بی‌رحم، می‌افتادم. دروغ‌ها، ترس‌ها، شرم‌ها. همه‌چیز را می‌دیدم. من آن‌ها را می‌دیدم. پس از همه می‌گریختم. همیشه فرار می‌کردم. دست‌هایم یخ کرده بودند. هیچ‌چیز از دنیا نمی‌فهمیدم. خیابان‌ها سرد بودند. هیچ‌چیز نمی‌خواستم بفهمم. نگاه نمی‌کردم چون می‌ترسیدم. چون می‌دانستم که نگاه کردن یعنی غرق شدن در آن، در چیزی که من نمی‌توانستم آن را تحمل کنم. سایه‌ها، دیوارها، آسمان، فرار. چرا باید این‌طور باشد؟ شاید همیشه به همین صورت باید می‌بود.

در ازدحام آدم‌ها، میان هیاهوی شهر، همیشه تنها بودم. از آن‌ها گریزان بودم. نه از خودشان، که از چشم‌هایشان. دست‌هایم سرد، قلبم سردتر. فقط صدای قدم‌هایم می‌آمد. صدای نفس‌هایم در دل شب. به درد نمی‌خورد. یک دنیای خالی بود، من تنها در آن شناور بودم. همه چیز در سکوت می‌گذشت. از اولین باری که به چشم‌های کسی زل زدم و ذهنش مثل زهر توی سرم ریخت. بوی چیزهایی که نباید می‌فهمیدم... که هیچ‌وقت با کسی چشم در چشم نشوم. که همیشه سرم پایین باشد. تا آن چشم‌هایی که هیچ‌گاه از آن‌ها فرار نکردم. چشم‌هایی که به من اجازه دادند تا در خودم غرق شوم.

اما فرار کافی نبود. چشم‌ها همیشه دنبالم بودند. زنی که در سکوت، آرزوی مرگ شوهرش را داشت. مردی که با خشم به زنش فکر می‌کرد. چرا باید این‌طور باشد؟ و من هنوز، احمقانه، در میان جمعیت، دنبال آن چشم‌ها می‌گردم. درونشان را، زخم‌هایشان را، پلیدی‌ها و گناهانشان را. و با هر نگاه، بخشی از خودم را از دست دادم. مرداب‌هایی که مرا در خود می‌کشیدند. چشم‌ها، چاله‌های سیاه شده بودند. به سایه‌ی خودم که روی آسفالت می‌افتاد نگاه می‌کردم. گاهی که ناخواسته در چشمان کسی گیر می‌افتادم، چیزی درونم فرو می‌ریخت. چشم‌هایم را می‌بستم. پشت می‌کردم. و آن وقت، باید فرار می‌کردم. مثل خوره توی مغزم می‌چرخیدند.

زلال. چیزی در آن‌ها نبود که مرا بسوزاند. او دروغ نمی‌گفت. مرا نمی‌شکافت. درد نداشت. برای اولین بار، فرار نکردم. همان‌طور بود که باید باشد. از چشم‌هایش نمی‌ترسیدم. در نگاهش پناه بود. چشم‌هایش… آه، آن چشم‌ها. در آنها غرق شدم. تمام دیوارهایی که به دور خود کشیده بودم، فرو ریختند. سقوط نکردم. غریبه نبود.

همه‌چیزش با خودش یکی بود. دروغی در آن نبود، تناقضی نبود. مثل دریاچه‌ای زلال، شفاف. به سمتش می‌روم، سرش را برمی‌گرداند. نگاهش را پایین می‌اندازد. گاهی احساس می‌کنم که می‌داند. که فهمیده است هر بار که در چشمانش غرق شده‌ام، چیزی در درونش را خوانده‌ام. و ناگهان فهمیدم. چیزی در او مرده بود. یا شاید چیزی درونش زنده شده بود که دیگر نمی‌توانست اجازه دهد من آن را ببینم. چند روز است که تعقیبش می‌کنم. از دور. می‌دانم که این کار دیوانگی است. اما وقتی چیزی از دستت می‌رود، نمی‌توانی فقط دست روی دست بگذاری و رفتنش را تماشا کنی. دورادور نگاهش می‌کنم. تنهایی‌اش برایم عجیب است. شاید هم همیشه این‌طور بوده. من ندیده بودم، چون نگاهش را از دست نداده بودم. یک بار تا آستانه‌ی نزدیک شدن رفتم. فقط چند قدم مانده بود که نامش را صدا کنم. اما ناگهان انگشتانم یخ زدند، پاهایم بی‌حرکت شدند. نتوانستم. برگشتم و رفتم. خواب می‌بینم. خوابش را. به چشمانم خیره می‌شود. چشمانش باز است، گسترده، مثل آن روزهای اول. اما چیزی که در نگاهش هست، غریب است. چیزی که نمی‌شناسم، چیزی که هیچ‌وقت در چشمانش ندیده بودم. همین که نزدیک می‌شوم، همین که چشم‌هایش به من گره می‌خورد، ناگهان درونش مثل مه، مثل سایه، محو می‌شود. وقتی که از کنار خیابان رد می‌شد، لحظه‌ای کوتاه، سرش را بالا گرفت. برای یک آن، فقط یک ثانیه، نگاهش روی من افتاد. ناگهان چشم‌هایم را بستم. از ترس دانستن.

از اتاق بیرون می‌زنم. شب است. هوای خیابان سرد، نمناک. به کجا؟ نمی‌دانم. قدم می‌زنم، در کوچه‌های باریک، در خیابان‌های خلوت. هر جا که می‌روم، حضورش را حس می‌کنم. انگار سایه‌ی او در هر گوشه‌ای پنهان شده. پاهایم مرا ناخودآگاه به همان کافه‌ای می‌کشاند که همیشه با هم می‌رفتیم. در را که باز می‌کنم، عطر قهوه و صدای خش‌خش روزنامه‌ای که کسی در گوشه‌ای ورق می‌زند، فضا را پر کرده. و بعد، می‌بینمش.

دست‌هایم را مشت می‌کنم، ناخن‌هایم در گوشت کف دستم فرو می‌رود. باید ببینمش. یک‌بار دیگر. باید بدانم.لب‌هایش تکان خورد. که انگار چیزی زیر لب گفت، اما آن‌قدر آرام که نفهمیدم. بلند شد، چترش را برداشت و از کافه بیرون زد. من نرفتم. همان‌جا ایستادم، نفس‌نفس‌زنان، انگشتانم در هم گره‌خورده. انگار دارد از خودش فرار می‌کند. چیزی اشتباه است. چیزی در او تغییر کرده که نمی‌فهمم. وقتی سایه‌ها روی دیوار می‌رقصند، وقتی ذهنم از خستگی در حال فروپاشی است، چهره‌اش را می‌بینم. نه، چهره‌اش را نه، چشم‌هایش را. اما نه آن چشمانی که روزی مرا بلعیدند، نه آن چشمان زلالی که درونشان انعکاس خودم را دیده بودم، نه. این یکی سرد است، خالی، گنگ. گاهی فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها توهم است. که شاید هیچ‌وقت چنین نگاهی وجود نداشته. این عطشی که مثل شعله‌ی خاموش‌نشدنی مرا می‌بلعد، ساخته‌ی ذهن خودم باشد. نمی‌توانم این را باور کنم.

دست‌هایم را مشت می‌کنم، ناخن‌هایم در گوشت کف دستم فرو می‌رود. باید ببینمش. یک‌بار دیگر. باید بدانم. یادم می‌آید، همان روزی که برای اولین بار در چشمانش غرق شدم، همان لحظه‌ی لعنتی، چیزی در عمق آن چشم‌ها، چیزی که هیچ‌وقت در هیچ‌کس ندیده بودم. مثل اینکه خودش هم از آن بی‌خبر بود. او سرش را بالا می‌آورد. لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، به نظر می‌رسد که می‌خواهد نگاهم کند. پلک‌هایش کمی بالا می‌رود، انگار که تردید دارد. اما بعد، ناگهان، سرش را پایین می‌اندازد.صدایم آرام است، شکسته. آن‌قدر آرام که شاید خودش هم نشنود. اما می‌شنود. چرا؟ روی صندلی روبه‌رویش می‌نشینم. چرا؟

لب‌هایش می‌لرزد. برای یک لحظه، درونش را می‌بینم، حتی بدون اینکه به چشم‌هایش نگاه کنم. و چیزی که می‌بینم، مرا از درون متلاشی می‌کند. من نمی‌توانم. اینکه می‌دانی درون من چه می‌گذرد...کلمات مثل سیلی به صورتم می‌خورد. ولی تو… تو هم درون مرا دیدی. پلک‌هایش می‌لرزد. همین ترسناک‌ترش می‌کند.

شاید آبی بود، آبیِ تیره، مثل دریا وقتی که طوفان در راه است. شاید عسلی، غلیظ، شیرین، درخشان در نور. رنگش را به یاد نمی‌آورم. اما مهم نبود. رنگش مهم نبود. آن‌چه مرا بلعید، آن‌چه مرا از پا انداخت، رنگ نبود. آن صداقتِ عریان بود. آن زلالیِ ترسناک. آن انعکاس. حقیقت، وقتی که برهنه و بدون پرده برملا شود، بیش از حد سنگین است. خودم بودم، در چشم‌های او. و حالا نیست. حالا آن چشم‌ها نیست. حالا وقتی نگاهش می‌کنم، سرش را برمی‌گرداند. چشم‌هایش را می‌بندد. پلک می‌زند، می‌دزدد، فرار می‌کند. چرا باید این‌طور باشد؟ دیگر تمام شد. حالا او هم فرار می‌کند.

از کنارم رد شد. آرام. آهسته. انگار که چیزی را زیر لب گفت. برگشتم. خواستم صدایش بزنم. اما دیگر رفته بود. دوباره خیابان‌های خیس. دوباره قدم‌هایی که روی آسفالت صدا می‌کنند، اما انگار هیچ‌جا نمی‌رسند. حالا منم که نگاهش را گدایی می‌کنم. چشم ها، همیشه چشم ها. چشم‌هایی که فرار می‌کنند. چشم‌هایی که حقیقت را در خود پنهان می‌کنند. چشم‌هایی که حالا دیگر هیچ‌چیز نمی‌گویند. پلک می‌بندم، او آنجاست. اما حالا تار است. انگار چیزی بین ما کشیده شده باشد. یک پرده‌ی نامرئی، ضخیم. چرا این‌طور شد؟ او آنجاست. کنار پنجره. پشتش به من. چیزی زمزمه می‌کند. به سمتش می‌روم. دستم را دراز می‌کنم. می‌چرخد. دو حفره‌ی خالی، دو سیاهیِ بی‌انتها، جای آن چشم‌هایی که زمانی خانه‌ام بود. دیگر چشمی ندارد. جیغ می‌کشم. از خواب می‌پرم. خیس از عرق. شاید از اول، او فقط یک بازتاب بود. اما درد واقعی است. مرا در خود می‌پیچد. او دیگر نگاه نمی‌کند. من چیزی جز یک انعکاس نبودم. یک تصویر در چشمان او. حالا که او نگاه نمی‌کند، من دیگر وجود ندارم. در خیابان‌ها پرسه می‌زنم، اما کسی مرا نمی‌بیند. چون من، دیگر نیستم. و شاید، هرگز نبوده‌ام. حالا می‌فهمم که تنهاتر شده‌ام. دیگر کسی به من نگاه نمی‌کند.

یک روز، پشت سرش راه رفتم. فقط به قدم‌هایش گوش دادم. قدم‌های من با او هماهنگ شده بود. او تنها راه می‌رفت. من حتی سایه‌ای در کنارش نبودم. مثل سایه‌ای بی‌صاحب، در این شبِ بارانی گم شده‌ام. دیشب، در آینه نگاه کردم. اما هیچ‌کس آنجا نبود.

و من هنوز، احمقانه، در میان جمعیت، دنبال آن چشم‌ها می‌گردم. چرا باید این‌طور باشد؟


مرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید