رایکا
رایکا
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

آخرین بار ...



بعد از کلی مکث گفت << ما هر شب باهم صحبت می کردیم>>

<< گاهی وقتا وقتی منتظر بودم تا جوابمو بده با خودم کلی کلنجار می‌رفتم>>

<< یه شب چشمم به یدونه تیک زیر پیامم افتاد؛ بعد دیدم چه جالب این یدونه تیک منم که نشستم تا اون بیاد کنارم با هم صحبت کنیم >>

<< الان در چه حالی ؟ >>

با ناراحتی گوشیو از جیبش درآورد

بعد از چند ثانیه زل زدن ...

با پشت دست اشکاشو پاک کرد و گوشیو گرفت سمت من

<< از وقتی این نوار مشکی افتاد گوشه عکسش دیگه اون یدونه تیکم هیچوقت جفتشو پیدا نکرد >>


نامهنوشتهدلنوشتهداستانکآخرین بار
فکرامو آجر کردم چیدم دور خودم، یهو دیدم جز تاریکی دیگه چیزی نمی‌بینم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید