تا اینکه سمانه اومد کار اون آقا رو راه انداخت و رفت شیفت بعدیم که دو روز بعد بود نزدیک ظهر همون پسره دوباره اومد و از اون روز ب بعد تقریبا هر روزی که شیفتم بود به بهانه های مختلف میومد فروشگاه و دیگه کم کم شروع کرده بود باهام سر صحبت رو باز کنه ولی من همچنان باهاش گرم نمیگرفتم و کلا خوشم نمیومد ازش.
بهار سال ۹۷ بود.
رفت و امدش به فروشگاه دیگه خیلی زیاد شده بود و یه روز ظهر که با سمانه پایین صندوق نشسته بودیم داشتیم ناهار میخوردیم یهو پسره اومد و سمانه چون سرشیفت بود معمولا هرکی میومد کارشو به اون میگفت
سمانه رفت پیشش و وسط کاغذ بازیاشون شنیدم که پسره گفت چشم ابرو مشکی کجاست پس؟مگه امروز شیفتش نیست؟؟و جواب سمانه که گفت رفته ناهار.
خلاصه تا بره از پایین صندوق بلند نشدم،بعد که سمانه اومد کلی خندید گفت بابا یارو بدجوری چشمش گرفتت!اسمتو گذاشته چشم ابرو مشکی!بنظرم پسر خوبیه و فلان و بهمان…!
اهمیتی به حرفاش ندادم و مشغول کار خودم بودم که یهو سمانه گفت:
+غزل یه چیز بگم دعوام نمیکنی؟!
-چیکار کردی؟!
+اقای ایکس(همون پسره که اسمشم علی بود)گفته میخواد بستنی مهمونمون کنه منم قبول کردم!
-خب غلط کردی قبول کردی،اصلا مگه میشناشی یارو رو؟
+بابا خرررره!!! از تو خوشش اومده بستنی بهانه ست میخواد من تورو بکشونمت بیرون چرا نمیفهمی؟!
-باااشه چشم حتما میام!خودت برو باهاش بستنیتو بخور
+آقا اصلا باهاش دوس نشو،رفاقتی میریم حالا یه چرخی هم میزنیم دیگه بهش گفتم میایم،پسر بدی بنظر نمیاد
خلاصه سمانه با خنده و شوخی راضیم کرد.فرداش یه جا قرار گذاشتیم علی با یه ۲۰۶ نوک مدادی که بغل دستش یه پسره دیگه هم نشسته بود اومد و من و سمانه هم سوار شدیم.
مارو برد یه سفره خونه که توی باغ بود،تو یکی از الاچیقای وسط باغ نشستیم و یه قلیون و بستنی سفارش دادیم مهمون علی.کلا مجلس دست دوست علی(بهزاد) بود!بهزاد یه پسر شوخ و باحال بود.از اونا که هرجا باشه میتونه جمعو بترکونه از خنده.برعکسِ بهزاد،علی اصلا شبیه وقتاییکه میومد فروشگاه نبود،خیلی آروم و خجالتی بود و کلا خیلی کم حرف میزد.
اون روز با کلی بگو بخند و حرفای معمولی گذشت ولی من و علی اونروز اصلا باهم هم صحبت نشدیم و منم همینو میخواستم،فقط هر از گاهی چشمم که میفتاد بهش زود نگاهشو میدزدید.
وقتی شب برگشتم خونه پشیمون نبودم از رفتنم،ولی به علی هم واقعا حسی نداشتم.
اون بیرون رفتن شروعِ بیرون رفتنای ما بود.دیگه علی راهشو یادگرفته بود،به سمانه میگفت و سمانه هم منو میبرد! کم کم دیگه بهزادم تو جمعمون نبود و موندیم ما سه نفر.یخامون آب شده بود و هر روزی که شیفت نبودیم سه تایی میرفتیم بیرون و معمولا هم کافه و سفره خونه بودیم.
تو کل این بیرون رفتنا من سمانه رو میفرستادم صندلی جلو و خودم صندلی عقب مینشستم،علی رو به چشم یه رفیق خوب میدیدمش،دلم نمیخواست باهاش وارد رابطه عاطفی بشم،بخاطر همینم همیشه صندلی عقب مینشستم که متوجهش کنم نمیخوام رابطه ای بینمون شکل بگیره.بعد یه مدت دیگه خیلی باهم صمیمی شده بودیم.طوری بود که اگه برای هرکدوممون یه مشکلی پیش میومد از هیچ کمکی به هم دیگه دریغ نمیکردیم.
اما با این وجود،موقع برگشتن به خونه همیشه به علی میگفتم اول منو برسونه بعد سمانه رو،همش از موقعیتی که دوتایی باشیم فرار میکردم.یه شب که از کافه برمیگشتیم سمانه گفت من عجله دارم اول منو برسون،رسیدیم سرخیابونشون یهو گفت علی نگهدار غزل بیاد جلو بشینه من برم عقب یه همسایه فضول داریم منو ببینه داستان میشه حالا فک میکنه چخبره،چپ چپ به سمانه نگا کردم و رفتم جلو نشستم،علی خواست راه بیفته که یهو هول شد ماشین خاموش شد،سمانه بلند بلند میخندید:
«واااای هول شدددد?»
علی هم خجالتی طور میخندید و به سمانه میگفت چرت و پرت نگو!
همون شب علی تو تلگرام بهم پیام داد،وسط حرفای عادی یهو گفت:
-غزل؟میشه دیگه رفیقم نباشی؟بخدا من دوسِت دارم!
نمیدونستم باید چه جوابی بدم،تا چنددقیقه هیچ جوابی ندادم،من تمام احساسمو گذاشته بودم پای رابطه قبلیم،من تو اون لحظه هیچی نبودم،احساسی نداشتم که بریزم پای یه رابطه جدید.تو کل اون مدتی که با علی آشنا شده بودم خوبیش همه جوره بهم ثابت شده بود.بامعرفتیش،چشم پاکیش،آروم بودنش و خیلی چیزای دیگه بارها و بارها بهم ثابت شده بود.ولی واقعا بهش حسی نداشتم.
با خودم کلنجار میرفتم،به خودم میگفتم مگه چی میخوای از یه آدم؟اینهمه دوسِت داره؟موندی پای یه آدم بی لیاقت که چی؟اگه«محمد»برگرده باهاش میمونی؟معلومه که نه! غزل با خودت روراست باش!!!چشاتو ببند و خوب فکر کن!به علی احساسی داری؟حتی شده یذره؟نه نه نه!بخدا ندارم،اصلا نمیتونم داشته باشم!
تمام این مکالمه ها با خودم تو مغزم تکرار میشد و بازم برمیگشتم سر خونه اول.
شروع کردم به تایپ کردن جواب برای علی.یه خط،دو خط،سه خط… یهو زدم هرچی که نوشته بودمو پاک کردم و یه کلمه واسش نوشتم نمیتونم!
گفت باشه،نمیخوام اذیتت کنم،رفیقم باش.فقط باش!تا هر وقت که تو بخوای،اصلا هرطور که تو بخوای،ولی لطفا باش!
عذاب وجدان گرفته بودم،کم کم داشت از خودم بدم میومد همش با خودم میگفتم تو که نمیخوایش غلط میکنی هرروز هرروز باهاش بیرون میری.رفاقت دیگه چه کوفتیه داری وابستش میکنی.
تصمیم گرفتم یه مدت کمتر بیرون بریم،پیاماشو دیر به دیر و یکی درمیون جواب میدادم،همه این کارا برای این بود که از سرش بیفته ولی فایده نداشت.
یه مدت گذشت و دیگه برای بیرون رفتنا بهانه میاوردم و دیگه جایی نمیرفتیم.اوایل تیر ماه بود،تازه امتحانای ترمم تموم شده بود.یه شب که مامانم اینا مسافرت بودن تو پذیرایی نشسته بودم و تو اینستا میچرخیدم،ساعت حدود ۱۰ شب بود.یهو یه پیام از علی اومد،بازش کردم.میپرسیدکه چرا کم پیدا شدم و نیستم،بهش گفتم که درگیر امتحانام بودم.
-حالا قبول شدی یانه؟
+اره بابا همه رو پاس کردم
-حالا کی به ما شیرینی میدی؟
+شیرینی نداره که?
-نپیچون،کی شیرینی میدی؟؟
+الان!
-الان؟؟!
+اره مامانم اینا مسافرتن میتونم بیام بیرون،بریم کافه یه قلیون مهمون من!
-چه خوب،حاضرشو نیم ساعته دم درم!
پاشدم حاضر شدم،اولین باری بود که با علی دوتایی میخواستیم بریم بیرون.همیشه با سمانه همه جا میرفتیم،حس عجیبی داشتم،نمیدونستم اصلا کار درستی کردم یا نه.به هرحال دلو زدم دریا و گفتم خب رفیقیم دیگه!سر ساعت علی دم در بود،سوار شدم و راه افتادیم.رفتیم یه کافه که اولین بار بود میرفتیم اونجا،نشستیم قلیون و کیک و چایی سفارش دادیم.بعد از یکی دوساعت پاشدیم،خواست حساب کنه گفتم قرار بود بهت شیرینی بدم دیگه.
وقتی سوار ماشین شدیم گفت خوابت نمیاد که بریم یه چرخ بزنیم؟گفتم نه اوکیم،بریم!
افتادیم تو جاده و بدون مقصد خاصی کلی چرخیدیم و از هر دری حرف زدیم،دیگه میترسید دوباره از دوست داشتنش حرف بزنه من بازم ناپدید بشم.سعی میکرد عادی رفتار کنه،اونقدر تو جاده و خیابونا چرخیدیم و حرف زدیم و اهنگای مختلف گوش دادیم و باهاش خوندیم که یهو چشمم افتاد به ساعت دیدم ساعت ۴ صبح شده!گفتم دیگه منو برسون برو خودتم بگیر بخواب،گفت من خوابم نمیادااا تو خوابت میاد برسونمت؟با اینکه خوابم نمیومد ولی گفتم اره دیگه برم.
منو رسوند خونه،لباسامو عوض کردم بعد از ۱۵ دقیقه دیدم پیام داد بهم،نوشت هنوز سرکوچه تونما اگه نظرت عوض شد و خوابت نمیومد بیا بریم ادامه گردش!
گفتم نه دیگه نمیام توام برو بخواب.ازم تشکر کرد هم از بابت شیرینی ای که دادم هم از بابت اینکه امشب باهاش بیرون رفتم.گوشیمو گذاشتم کنار و رفتم تو تراس یه سیگار روشن کردم،به شبی که گذشت فکر کردم،با اینکه میدونستم کاری که کردم شاید اشتباه بود ولی لبخند رو لبم بود،شب خوبی بود.نسبت به علی حس بهتری داشتم،ولی هنوز اون احساسی که باید بهش داشته باشم رو نداشتم.
بعد از اون شب بازم مثل قبل کافه رفتنامون شروع شد ولی دیگه دوتایی نه،سمانه رو هم با خودم میبردم.
چندماه به همین روال گذشت،۲۴ مهر تولدم بود و میرفتم تو ۲۲ سالگی.
شب بیست و سوم یهو یه پیام اومد برام.اسمشو که رو صفحه گوشیم دیدم شوکه شدم،محمد!!!دستام داشت میلرزید.حتی نمیتونستم پیامو باز کنم…
ادامه داستان رو فرداشب میذارم براتون❤️
اگه داستانم رو خوندی ممنون میشم نظرت رو بهم بگی?