تمام شب را هر چند ساعت یک بار آشفته از خواب می پرید ، بعد زل میزد به پنجره ی سمت خیابان اگر تاریک بود میفهمید که هنوز نیمه های شب است. حتی درست یادش هم نمی آمد چه خوابی میدیده فقط میدانست هر مرتبه که دوباره به خواب میرود به میانه همان خواب برمیگردد . دعا میکرد دفعه بعدی که از خواب بیدار شد پنجره سمت خیابان روشن باشد و بداند دیگر قرار نیست دوباره ترس به جانش رخنه کند و باعث شود سرش را ببرد زیر پتو و برای خواب کردن خودش داستان های عجیب و خیالی سرهم کند.
شب هر چقدر هم که عمیق و زیبا بود او را میترساند ، شب برای او یادآور خاطرات خوشی نبود . شب های ترسناکی که پشت سر گذاشته بود اجازه لذت بردن از شب را به او نمیدادند. بعد از اینکه برای بار چهارم از خواب پرید، این بار اما تصویر محو قرمز رنگی از خوابی که میدید پس ذهنش مانده بود؛ دیگر امیدی به روشن بودن پنجره نداشت. دست برد سمت میز کنار تخت تا تلفن همراهش را پیدا کند. ساعت چهار و چهار دقیقه بود یادش آمد که خواهرش همیشه میگفت دیدن اعداد رند و ازین قبیل چیز ها نشانه است، اما هر چه فکر کرد یادش نیامد این عدد نشانه چیست ، شاید هم اصلا نشانه ای در کار نبود. تلاش کرد متمرکز شود و تصویر مانده در خاطرش را پر رنگ تر کند اما همان تصویر ابتدایی ای که یادش بود هم پاک شده بود.
با خودش میگفت وقتی بیدار میشویم خواب ها چه میشوند؟ اصلا چه کسی یا چه چیزی مسئول جمع کردن خواب ها بعد از بیداری مردمان است؟ چرا انقدر در کارش ماهر است که ردپایی هم از خواب ها به جا نمیماند؟ بعد از این که خواب ها را از خاطر ما محو میکند چه بلایی سرشان میآورد؟ امیدوار بود که خواب هایی که احساس خوشایندی به او میدادند جای امنی باشند ...
مشغول پرسیدن سوال های بیجواب بود که صدای اذان را شنید. حالا دیگر پنجره رو به خیابان روشن بود، حالا میتوانست آرام بخوابد حتی اگر دوباره آن خواب فرّارِ آشفته به سراغش میآمد میدانست که روشنایی روز او را نجات خواهد داد ...