ویرگول
ورودثبت نام
زهرا عظیمی
زهرا عظیمی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

از یاد رفته

قدیما همه چی حال و هوای دیگه داشت. قرارای آخر هفته خونه ی مامان بزرگ انقدر هیجان انگیز بود که نمیشد ازش گذشت.

یادش بخیر خونه های کاهگلی و سقفای چوبی با ایوون های بزرگی که دلت میخواست توی روز ساعتها اونجا دراز بکشی و به آسمون آبی خیره بشی و شبهای گرم تابستون با شمردن ستاره ها خواب عمیق و دلچسبی رو برای خودت رقم بزنی.

حوض وسط حیاط و گلهای شب بو که دور تا دور باغچه کاشته شده بودن به صفا و صمیمیت این خونه اضافه میکرد.

عصرهای تابستون خوردن آبدوغ خیار و چرت زدن روی تخت زیر سایه ی درخت گلابی، برای خودش بهشتی بود.

ظرف و ظروف های قدیمی با طرح و نقش های جذاب که برای داشتنشون با هم جر و بحث میکردیم یکی از دغدغه های اون دوران بود.

اون موقع ها وقتی همه ی فامیل دور هم جمع می شدن، قلقله ای تو خونه ها به پا میشد، بچه ها اکثرا هم سن و سال بودن. نمیشد تو خونه ای بری و بچه ای هم سنت پیدا نکنی.

ما بچه ها لحظه ی اول که به هم میرسیدیم چند دقیقه ای تو قیافه بودیم، وقتی یخ هامون آب میشد و بازیمون شور میگرفت هیچ جوره نمی شد ما رو از هم جدا کرد.

از شطرنج و دوز و بادام یس و قایم باشک گرفته تا گرگم به هوا و خاله بازی و اسم فامیل و هفت سنگ و... بازی های اون زمانمون رو شامل میشد.

ما دخترا اکثر مواقع برای خاله بازی به حیاط می رفتیم و مشغول آب و جارو کردن می شدیم و بوی عطری که از خاک بلند میشد انگار انرژی و شادی عجیبی بهمون منتقل میکرد.

یکی دیگه از خاطرات شیرین قدیم، موقعی بود که خونمون مهمون داشتیم. ظهر وقتی خسته و گرسنه از مدرسه بر می گشتیم بوی غذا که از سر کوچه به مشاممون می رسید، حدس می زدیم یکی از خونه ها خبریه و تو دلمون خدا خدا میکردیم که کاش بوی غذا از خونه ی ما باشه.

لحظه ای که وارد خونه می شدیم میدیدیم بعلههههه،??

همه جا از کلید پریز و پشت پنجره ها و حیاط خونه گرفته تا تلویزیون و گاز و سینک و فرش برق می زد و بوی تمیزی فضای خونه رو پر کرده بود.

مامان دور تا دور اتاق پتو پهن کرده بود و بالشت ها کنار هم، ردیفی چیده شده بودن.

یه دونه چراغ علاءالدین بالای پذیرایی و یکی دیگه پایین پذیرایی گذاشته بود و روی هر دو قابلمه ی مسی پر از خورشت فسنجون و قرمه سبزی بود. تا می خواستیم با نگاهی همه چی رو برانداز کنیم صدای مامان بلند میشد که تو رو خدا دیگه به چیزی دست نزنید از کلّه سحر تا الان دارم میشورم و میسابم، دو دقیقه بذارید چشام تمیزی رو ببینه. ما هم از شوق اینکه شب، بچه های فامیل رو می بینیم حاضر بودیم حتی روی دست هامون راه بریم.

شب به محض رسیدن بچه ها، بازی شروع میشد و انقدر شلوغ کاری میکردیم و بالا پایین می‌پریدم که سر تا پامون خیس عرق میشد.

خوبیه خونه های قدیم این بود که فضا به اندازه ای بود که هم بچه ها میتونستن از بازیشون نهایت استفاده رو ببرن و هم بزرگترها آسوده تر بودن.

خونه های قدیم و دور همی هاش انقدر دلچسب بود که هنوز طعم فوق العاده ی اون روزها برامون تازه است و یکی از صحبت های پر رنگ و لعاب این روزهامون شده. این روزها که دیگه نه خبری از خونه های حیاط دار هست و نه بازی های پر شور و حال اون زمان.

کاش می شد همینطور که در زمان حال از اون روزا میگیم و میشنویم، اون خاطرات را دوباره در این زمان تجربه کرد.

منبع عکس

خاطراتکودکیقدیمافامیل
من آن چه برایم اتفاق افتاده نیستم بلکه همان چیزی هستم که برای تبدیل شدن به آن انتخاب می کنم..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید