Z@hrA,N👣
Z@hrA,N👣
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

محاصره

به صورت خسته ی خورشید زل میزنم. اندک اندک بساطش را از پهنه ی آسمان جمع میکند، می‌رود تا شیفت خود را با ماه عوض کند، گمان نمی‌کنم ماه امشب رخُش را نمایان کند، چرا که ابرهای سفید به مانند پشمک های خوشمزه، از راه رسیده و تن آسمان را می‌پوشانند. قیافه ی گرفته ی آسمان، مژده باران می‌دهد. درخت می‌خندد ومسرور از اینکه آسمان او را به مهمانی باران دعوت می‌کند. صدای غرش رعد، تنم را میلرزاند، آسمان می‌زند زیر گریه، درون حیاط گربه ی کوچکی از اشک های آسمان به ستوه آمده و به درخت پناه برده است. پنجره را باز میکنم، به اطراف می‌نگرم، غم مبهمی دلم را چنگ می‌زند. نمی‌توانم بگریم. بدترین حالات یک انسان زمانی است که نداند چه مرگش است و از شدت حزن حتی چشمانش او را همراهی نکند و یادشان برود که باید گریه کنند. درخت مرا به حیاط فرا می‌خواند، درها را باز میکنم و دل به باران میزنم. با قدم های آرام به سمت درخت میروم که ناگهان، زمین با سنگریزه های کوچکی مرا از جا می‌کند و با شتاب به تن خیس زمین برخورد میکنم و او مرا به آغوش می‌کشد. خاک نیمی از صورتم را پوشانده، میخندم، به بازی طبیعت با روح دلگیر و جسم خسته ام، دوست ندارم بلند شوم، دلم میگوید: زیر باران بمانم و صبح با نوازش گرم خورشید بیدار شوم. شب بوها می‌خواهند امشب کنارشان بخوابم و با استشمام عطر دل انگیزشان به دوردست ها سفر کنم تا اندکی از دلگیری نامعلومی که گریبانم را گرفته، رهایی یابم. به رفاقت باغچه و درخت غبطه میخورم. به مهربانی شب بوها، وبه فداکاری آسمان که اشک می‌ریزد تا درخت ها نفس بکشند. به صورت جهان خیره می‌مانم. جهان با همه ی بزرگیش، چقدر کوچک است. جهان اگر بزرگ بود، می‌توانست همه ی مارا درون خود جا دهد، نه اینکه عده ای از ما را درون خود دفن کند تا عرصه را برای ورود دیگری آماده کند. در حصار این جهان کوچک حبس شده ام. نمی دانم این اسارت شیرین است یا که خیر؟ نمی‌دانم اسیر قفس بمانم یا که پرواز کنم و رهایی را نفس بکشم.

حصارآسماندلنوشتهغم مبهمدرخت
یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید