ویرگول
ورودثبت نام
زاغْ بور
زاغْ بور
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

گــرگ ها مادرت را خــورده اند!

خیلی بچه بودم ، مثلا سه یا چهار ساله اما این خاطره به قدری برایم تلخ بود که هنوز از خاطرم نرفته...


عکس بچگیام (البته تو داستان سنم بیشتر از این عکسه)
عکس بچگیام (البته تو داستان سنم بیشتر از این عکسه)




بله ، یادم میاد سه یا چهار ساله بودم که داییم با خانواده ( یعنی دایی +زندایی+پسرداییم (امیرحسین) که یک سال از خودم بزرگ تره + دختر داییم که هفت/هشت سال ازم بزرگ تره) از شهرستان اومدن تهران خونه ما و چند روزی مهمونمون بودن .

یکی ازین روزها رفتیم شاه عبدالعظیم تو حرم زیارتی کردیم که خانم ها گفتن میرن بازار کنار حرم . بابام و داییم هم از اونجایی که خسته بودن و حال و حوصله بازار رو نداشتن تصمیم گرفتن تو حرم بمونن ، اینجوری شد که من و پسر داییم هم پیش اونا موندیم .

بابا و داییم یه کم اونور تر نشسته بودن بعد دایی ، امیرحسین که دستش تو دماغش بود رو صدا کرد و یه چیزی در گوشش گفت . امیرحسینم برگشت پیش من نشست و هیچ حرفی نزد . بعد از چند دقیقه گفت : یه چیزی بهت بگم ؟ قول میدی به کسی نگی؟

+ بگو

_میدونی بابام چی بهم گفت؟

+ نه ، چی گفت؟

_ مامانت رو گرگ ها خوردن ، اونا هم بهت نمیگن که غصه نخوری

+ برو بابا


اما من پیش خودم گفتم که اگه این واقعیت داشته باشه چی؟ موجی از افکار ترسناک به ذهنم هجوم آوردن و نگرانی من هر لحظه بیشتر شد تا اینکه رفتم پیش بابام و بهش گفتم : بابا

_بله؟

+مامانم رو گرگا خوردن؟

_ نـــــــه ! این چه حرفیه میزنی؟

+ نه مامانم رو گرگا خوردن ، تو به من نمیگی..!

بعد بغضم ترکید و زدم زیر گریه و مثل ابر بهاری گریه کردم . اون ها هم هر چقدر خواستن به من ثابت کنن نتونستن ، وضع بدی بود ، داییم شروع کرد امیرحسین رو دعوا کردن . شروع کردن من رو قانع کردن که امیرحسین میخواسته اذیتت کنه و اصلا گرگ کجا بوده و مامانت که تا نیم ساعت پیش اینجا بود و ...

ولی من که باور نمیکردم . همین شد که بابام گفت : اصلا الان زنگ میزنیم صداش رو بشنوی گریه نکن


شماره رو گرفت و زنگ زد

بوغ میخورد... و بر نمیداشتن

بعد میگفت مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ...

منم گفتم دیدین ، دیدین میگم گرگ خوردش ، بعد دوباره زدم زیر گریه

بابام هم دوباره زنگ زد اما باز هم یه دقیقه ای بوغ خورد و جواب ندادن .

چند بار زنگ زد به امید اینکه مادرم جواب بده ولی خب گوشی رو بر نمیداشت . من هم شکم به یقین تبدیل شده بود .

و بدین سان! دقایقی بابام رو کلافه کردم تا اینکه مادرم زنگ زد و گفت چون بازار شلوغ بوده و گوشی هم ته کیفش بوده ( اونم از اون گوشی قدیمیا که صداش در نمیاد ) صدای زنگ رو نشنیده


بعد باهاش صحبت کردم و آروم شدم .😁

:-)

قبل از اینکه به امیرحسین فحش بدین :

این داستان رو تعریف کردم چون یادمه که چندی پیش ، یک خطای ذهنی خوندم که در مورد همین مسائل بود .

بعضی وقت ها چیزهایی هستن که بهشون باور داریم و بابتشون اعصاب خودمون و همه اطرافیانمون رو خورد میکنیم . در صورتی که حقیقت ندارن!
حتی شاید در نظر ما همه شواهد هم اون موضوع رو تایید کنن

پس چقد خوبه که لحظه ای با خودمون فک کنیم شاید اینا هم مثل همون گرگ ها اند.

درسته که شاید الان و در این سن ، اگه کسی بهمون بگه مادرت رو گرگ ها خوردن ، ناراحت نشیم ، اما شاید با همین خطا ، در فضایی متفاوت در تله گرگ ها بیوفتیم...


( این خاطره هم کاملا واقعی بود)


_زاغْ بـــور


خیلی خوشحال میشم با کامنت هاتون در بهتر نوشتن کمکم کنید . ممنون.




خطای ذهنیخاطرهفامیلکودکیطنز
یک زاغْ بور که تازه رو به نوشتن آورده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید