Z14
Z14
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

رنگرزی خداوند


به نام خدا

قلمش را برداشت،

درختان جامه ای نو برتن کردند،

قلمش را برداشت،

گل ها شکوفا شدند،

شکوفه ها خندیدند.

قلمش را برداشت،

کوه ها پدیدار شدند،

خورشید طلوع کرد،

ماه پدیدار شد،

غروب نوازشگر چشمان ما شد،

قلمش را برداشت،

آسمان رنگین شد،

ستاره ها در جامه سیاه آسمان رقصیدند؛

قلمش را برداشت،

آسمان تاریک شد،

ابر غرید،

رعد و برق پدیدار شد،

دریا مواج شد.

قلمش را برداشت،

رنگین کمان پدیدار شد،

شبنم درخشید،

خورشید بر تن رودخانه تابید،

قلمش را برداشت،

ببر پدیدار شد،

در علف زار پنهان شد،

آهو دوید،

پرنده ای رنگین پرید،

قلمش را برداشت،

چشم من رنگین شد،

در طبیعت گم شد،

پرسیدم از خود:

«گر قلمش را برنمی داشت چه می شد؟»

داستانکطبیعتخداوندانشاداستان
ترجیح میدم به ذوق ِخویش دیوانه باشم .تا به میل ِدگران عاقل ! من رو در بله هم دنبال کنید:) @lonelyplanet
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید