وقتی پاکشان آمدی و نشستی، هیچ به دیوار پشت سرت نگاه نکردی،
برایت چه فرقی میکرد روی آن چه نوشته یا کشیده شده است؟
نشستی تا به جایی تکیه بدهی، شاید تکیهگاهی داشته باشی.
از آن روز که نقشت روی دیوار نشسته، سالها، نه، هزاران سال گذشته است.
حالا خودت هم تصویر خودت را روی دیوار پشت سرت نمیشناسی،
به یاد نمیآوری روزی جوان بودی و از مردان رو میگرفتی و گاهی به غمزه روبنده کنار میزدی تا رویات دیده شود،
یادت نیست روزی «امید» دلت را میلرزاند و برق شادی در چشمانت میدرخشید.
هزاران سال از آن زمان گذشته که خرامان در خیابان قدم میگذاشتی و روی ابرها راه میرفتی،
شاید جوانی و زیبایی و امید و آرزوهایت در خیابانهای شلوغ همین شهر از دست رفته و تو را از خودت گم کردهاند.
آمدی، رو گرفتی و زیر طرح آن روزهای «دور دور دور» گذشته خودت نشستی،
دیگر برقی در چشمانت نیست تا به غمزهای پنهانی رو بنمایی،
دیگر امیدی در جانت نیست که به آن دل ببندی،
به دیوار تکیه دادی و به «خالی» بزرگ آن سوی تصویر خودت خیره شدی، جایی که نه گذشتهای میبینی و نه آیندهای،
«دور» جلوی چشمانت یک خالی بزرگ است، به بزرگی ناامیدی ابدی،
ناامیدی زنی که انگار همیشه سالخورده و خسته و ناتوان بوده،
زنی که هرگز جوان نبوده است،
ناامیدی زنی که تکیهگاهی جز دیوار سرد خیابانی شلوغ ندارد،
رو میگیرد و مینشیند تا شاید کسی او را با چهره گذشتهاش به خاطر نیاورد،
کسی جوانی نداشتهاش را نشناسد،
و هیچکس نداند این زن گذشتهای داشته ولی آیندهای نخواهد داشت.