🌱 HAYAT
🌱 HAYAT
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

پدربزرگ من

شاید قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از پدربزرگم دارم، مال زمانی باشه که پدربزرگم سر به سر مادربزرگم می‌گذاشت.

می‌گفت: "این خانم من ۸ تا خواهر داره."

چون می‌دونست مادربزرگم سر این حرص می‌خوره. :)

پدربزرگم خیلی انسان آرومی بود. از اونهایی که علاقه زیادی به مطالعه داشت و شعر می‌گفت.

خیلی دوست داشت بچه‌ها و نوه‌هاش درس بخونن. به خاطر همین به شکل‌های مختلف هزینه تحصیل نوه‌هاش رو میداد و هر وقت هم ما رو می‌دید، می‌پرسید: "شاگرد اول شدی؟"

یادمه وقتی دانشگاه قبول شدم و ناراحت بودم که چرا تهران قبول نشدم، پدربزرگم با همه سادگیش رفته بود از بقیه سوال کرده بود دانشگاه این شهر خوبه؟

بعد هم به من می‌گفت ناراحت نباش ببین میگن خیلی دانشگاه خوبیه.

بعد از اون هربار من رو میدید این جمله رو تکرار می‌کرد.



پدربزرگم آلزایمر داشت ولی همچنان کم و بیش مادرم و ما رو به خاطر می‌آورد.
برای ارتباط برقرار کردن با ما یک سری سوال‌های تکراری رو می‌پرسید. مثلا "امروز چند شنبه است؟"، "تو کلاس چندمی؟"، "چند روز تا عید مونده؟" یا وقتهایی که برادرم نبود سراغش رو می‌گرفت که "چند روز دیگه میاد؟"

و آنقدر این سوالها رو تکرار می‌کرد که بقیه خسته میشدن که چقدر می‌پرسی آقاجون؟!



این روزها که پدربزرگم حتی هشیاری درست و حسابی هم نداره، خیلی به گذشته فکر می‌کنم.

وقتی کنار جسم بیهوشش روی تخت اورژانس ایستاده بودم با خودم می‌گفتم: میشه آقاجون یه بار دیگه چشماش رو باز کنه و شروع کنه به پرسیدن سوال‌هایی تکراری همیشگی.

وقتی دست هاش رو گرفته بودم تا پرستار بتونه لوله گاواژ رو وارد کنه، وقتی دستهای کبود شده‌اش رو می‌بینم که به تخت بستن تا لوله رو نکنه، یا این سری که سرم رو به پاش وصل کرده بودن چون دیگه دستهاش رگ نداره، با خودم می‌گفتم یعنی میشه دوباره عزیز حرص بخوره که شیرینی نخور قندت میزنه بالا، یا مامانم دلش بسوزه و یواشکی بهش نوشابه بده؟

یا میشه دوباره بلند شه و راه بیوفته تو کوچه و مادربزرگم بترسه که ای خدا این گم نشه؟



دیروز وقتی رفتم سمت ICU، تختش رو به روی در بود و چشم‌هاش باز بود و من رو نگاه می‌کرد.

دمپایی‌های سفید رو پوشیدم و رفتم کنارش، بهش گفتم: "آقاجون می‌خوای بدونی امروز چند شنبه است؟"

نمیدونم قدرت تکلم نداشت یا ماسک اکسیژن بهش اجازه صحبت کردن نمی‌داد، ولی سرش رو تکون داد که آره.

ولی من هرچی فکر کردم یادم نیومد که چند شنبه است.

دلم می‌خواد سوال کلیشه‌ای همیشگی رو بپرسم، چرا قدر اطرافیانمون رو تا هستند نمیدونیم؟

چرا نوه‌های دیگه پدربزرگم این همه ساله حتی بهش سر هم نمی‌زنند؟

ما آدمها کی این همه بی‌رحم شدیم؟



پدربزرگخاطرهپدر و مادرقدر دانستن
یک نفس از عمر بود باقی‌ام / حیف بود گر به سر آرم به غم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید