زهرا پورسلیمان امیری
زهرا پورسلیمان امیری
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

و لحظه ای درنگ کن ...

درنگ کن که از پس شب سیاه طلوع صبح باز میرسد
درنگ کن که عاقبت به آخر این شب دراز میرسد
درنگ کن دمی و چشم روی هم بزار
ز خاطرت عنان و خشم را بزن کنار
درنگ کن که درد نیز با شتاب میرود
هوای قلب تو شبیه آب رود پر از امید میشود
درنگ کن که یک بهار پشت هر خزان و برف هست
بچش تمام لحظه را که در سکوت نیز صدهزار حرف هست
درنگ کن که لحظه ها به غم حرام میشوند
بخند کل عمر را که روزها یکی یکی تمام میشوند
درنگ کن فقط کمی کنار آتش خموش شب بمان
و تا سحر به زیر نور ماه با شعف بخوان
درنگ کن ببین که با درنگ لحظه ات چه دیر میرود
اگر تو در شتاب لحظه را هدر دهی جوانی ات به دست غم اسیر میشود
کنار من دمی بمان و لحظه ای درنگ کن
نه فکر و آه و حسرتی فقط کنار من ببند چشمت و نفس بکش
و لحظه ای درنگ کن ...

درنگزهرا پورسلیمان امیریآمده ایم تا نمانیمدلنوشتهشعر
*** آمده ایم تا نمانیم *** دکتری معماری، طراح و پژوهشگر حوزه ی معماری، نویسنده، مترجم، و شاعر. t.me/M_E_HH_R
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید