کوشش فرهنگی زامیاد
کوشش فرهنگی زامیاد
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

ما تخم‌مرغ‌باخته‌ها 98.07.14

اردوان بیات؛

یادم می‌آید که دبیری داشتیم سپیدمو، خوشرو، خوش‌سخن و خوشنام که داستانی برایمان گفت از مردمی برآورده‌کام (: مُستَجابُ‌الدَعوه). مردمی که هر چه ستم می‌دیدند، دعا می‌کردند و بلایی بر سر پادشاه می‌آمد و پادشاه تغییر رویه می‌داد! پادشاه بیچاره هم بنده‌ی خدا(!) نمی‌توانست زورگویی کند و شبی آرام بخوابد! روزی پادشاه و وزیرش چاره‌ای برای رهایی از برآورده‌کامی مردم اندیشیدند: «مالیاتی که هر ماه یک گوساله بود را کم‌کم به گوسفند و بره و مرغ‌و‌خروس و سرانجام برای هر نفر به چند تخم‌مرغ، کاهش دادند».

ناگفته پیداست که در این چندماه، مردم پیوسته از خداوند تندرستی و طول عمر پادشاه و خاندانش را می‌خواستند و دیگر کسی او را آه و نفرین نمی‌کرد. در ماه پنجم جارچیان در شهر فرمان پادشاه را خواندند که:

«پادشاه دیگر نیازمند مالیات نیست و از این ماه مالیاتی دریافت نخواهد کرد، همچنین تخم‌مرغ‌ها را هم به خودتان می‌بخشد، بامداد فردا بیایید و حقتان را پس‌بگیرید»

اوج داستان جایی بود که کارگزاران تخم‌مرغ‌ها را در بیرون قصر روی هم ریخته‌بودند و مردمی که زودتر می‌آمدند، تخم‌مرغ‌های بزرگ‌تر و گاهی بیش از سهمشان برمی‌داشتند. آنان که دیر می‌رسیدند، سهم‌شان برباد رفته‌بود یا شکسته‌شده‌بود! یکی دو ماه بدون مالیات سپری شد و از ماه هشتم دوباره مالیات برقرار شد و روند افزایشی در پیش‌گرفت؛ به گونه‌ای که از تخم‌مرغ به گوساله و حتا گاو رسید؛ از این پس پادشاه با آسودگی زور می‌گفت و مالیات می‌گرفت ولی دیگر دعای مردم بر ضد پادشاه ستمگر کارگر نبود و سال‌های سال مردم این سرزمین، در بدبختی به‌سر بردند!

اینجا نتیجه‌گیری مذهبی دبیر ما (شاید برای اثرگذاری بیشتر) چنین بود که چون بسیاری از مردم مال دزدی و حرام خورده‌بودند، خداوند هم سخنانشان را نمی‌شنید و برآورده نمی‌کرد. سال‌ها این داستان را فراموش کرده‌بودم ولی همین‌روزها ناخودآگاه به یادش افتادم. نمی‌دانم این داستان از کجا آمده ولی از همان داستان‌های پندآموزی است که در ادبیات ما هم خروارها گفته‌شده‌است و در بسیاری زمان‌ها هرگز پندی هم نداشته و اگر هم داشته، کسی پند نمی‌گرفته!

امروز دلیل گرفتاری مردم این سرزمین را من می‌گویم! گویا آن مردم بیچاره، پیش از این تخم‌مرغ‌دزدی، مردمی اجتماعی-سیاسی بودند و همبستگی داشتند، کلاه همدیگر را در تندبادها نگه‌می‌داشتند ولی ترفند این پادشاه ستمگر همبستگی مردم را نشانه‌رفته‌بود. پادشاه آنها را به خوردن حق همدیگر واداشت، سخنی معروف داریم که «مالِتُ سفت بگیر همسایه رو دزد نکن» گویی این اندرز همیشه به‌کار گرفته‌ می‌شده ولی روزی که مردم تخم‌مرغ‌ها را پس‌می‌گرفتند دیگر فرصتی برای این کار نبوده و کار از کار گذشته‌است، آنها که به جامعه بیشتر خوشبین بودند، دیرتر رفتند و سهمشان را نیافتند!

تخم‌مرغ‌باخته‌ها به دیگران بدبین شدند، از سوی دیگر آنها نمی‌دانستند که دقیقا چه‌کسانی حقشان را خورده‌اند، تنها می‌دانستند که پادشاه حقشان را پس‌داده است! پس یک بیزاری و احساس مالباختگی نسبت به کل جامعه پیدا کردند، هر جایی که می‌توانستند حق دیگران را زیر پا می‌گذاشتند با این باور که حق خودشان را پس می‌گیرند. کم‌کم کل جامعه به چنین باور پوسیده‌ای تن دادند که خودشان به‌تنهایی باید حقشان را پس بگیرند. این‌گونه شد که پس از چند دهه، جامعه‌ای با شکافِ طبقاتیِ گسترده‌ای پدید آمد که پدرمادرها به فرزندانشان می‌آموختند چگونه به همه بدبین و بدگمان باشند و اصطلاحا با زرنگی نگذارند حقشان خورده‌شود و اگر خورده‌شد آن را از دیگران بگیرند! ولی این آموزه‌ها از سویی باعث می‌شد درصدی از فرزندان مزدوران پادشاه شوند و جیبشان را با پشت‌کردن به مردم پر کنند و از سویی درصد بالایی از فرزندانشان خود زورگویانی شوند که به ناتوان‌تر از خود زور بگویند و حقشان را به‌سادگی زیر پا بگذارند! و بگویند: «حق گرفتنی است!»

  • ولی آیا حق گرفتنی ست؟
  • آیا مردم توانایی «چشم‌پوشی از حقِ ناچیزشان» را از دست داده بودند یا هرگز چنین مرامی نداشتند که از دست بدهند؟
  • آیا «دشمن واقعیِ» مردم، مردم بودند؟ یا پادشاه؟
  • آیا پیش از این مردم چیزی از «همبستگی» می‌دانستند یا فرصت «بد بودن» را از هم گرفته‌بودند؟
  • چند تخم‌مرغ کم‌ارزش به‌راستی ارزش این همه «بدگمانی» را داشت؟
  • آیا اگر «دیررسیده‌ها»، زودتر رسیده‌بودند سهم خودشان را برمی‌داشتند یا تخم‌مرغ‌های درشت‌تر را سوا می‌کردند؟
  • پرسش‌های بسیاری در این باره دارم، ولی چه سود؟

مردمانی که به هم بدگمان باشند و یکدیگر را فرصت یا دشمن ببینند، بدبختی‌شان گریزناپذیر و بی‌پایان است، کنون شما به‌دنبال ربودن سهم و حق هم‌میهنانت باش . . . نمی‌دانی که همه روی یک کشتی سوراخ زندگی می‌کنیم و هر کدام باید پطرسی فداکار باشیم؟ دریغ که تبر ابراهیم را برداشته‌ایم و در تاریکی شب، کشتی را نابود می‌کنیم، تبر را هم روی دوش بت بزرگ می‌گذاریم که دیوار حاشا بلند باشد! خسته‌ام، خسته و بیزار از چوپانان دروغگو. آگاه‌باش که درد مشترک را جدا جدا درمان نکنی، چون درمان نمی‌شود، نمک می‌شود بر زخم هم‌میهن رنج‌کشیده‌ات، او هم تخم‌مرغ‌باخته‌ای دیگر است همچنان که تو هستی.


جستارهای پیشین:

https://virgool.io/@Zamyad_Culture/001-mrffyybo9wmf


https://virgool.io/@Zamyad_Culture/002-zaxexi8g9nwe


جامعه شناسیداستان کوتاههمبستگیمردم
نوشته‌های بلند و نیمه‌بلند در اینجا قرار می‌گیرد | قطره دریاست، اگر با دریاست <> وَر نه او قطره و دریا، دریاست | فخرالدین مزارعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید